20111125

زندگی به سبک انباری


خیلی سال است که اسیر انباری ام. گاهی فکر می کنم یکی از بدبختی های جامعه بشری وجود انباری است. چیز هایی که دیگر نیازی به آنها نیست چرا باید جایی نگهداری شوند؟ چیز هایی که هنوز گاهی مورد نیاز هستند را دور و بر خودمان هم می توانیم جای دهیم....شاهد مدعی هم این است که ما اشیا مختلف بی ربط را روی هم می چینیم و باز هم می چینیم و می چینیم...گه گاهی هم یک تکه ای را از همان دم در روی بقیه پرتاب می کنیم ...فقط چند قلم اساسی مثل گونی برنج یا آلات و ادوات کوه نوردی است که این جلوها دم دست هستند.گاهی بند کوله پشتی ای که لای بقیه چیزها گیر کرده یک صبح جمعه ی بارانی که می خواهی بری کوه مصیبت ساز می شود...تو کوله را فقط خواستی بیرون بکشی اما همه چیز با همان بند لعنتی ناگهان بر سرت می ریزد.....بسیار پیش امده که رفته ای انبار تکانی کنی اما در چند دقیقه ی اول اسیر مثلا یک تقویم پاره پاره ی پانزده سال پیش شده ای. می خوانی و می خوانی تا وقت می گذرد....واقعا چندین سال پیاپی است که هر ماه و هر فصل در فهرست کارهای ضروری مرتب کردن و پالایش انبار را هم قید می کنم....شب های زیادی کابوس می بینم که انبار بر سرم اوار شده است.....من با پشتی های زیبا و بانمک و دست نخورده ای که روزی بر انها تکیه زده و بهترین کتاب ها را خوانده ام و فیلم ها دیده ام امروز چه کنم؟ این کتاب های کهنه را چه باید کرد؟ مصیبت اصلی انبار داری مربوط به کارتن های اسباب زندگی است...شاید اگر خانه بدوش نبودم این یک قلم را راحت تر معدوم می کردم...گرچه میبینم  بسیارند مردمی که بعد از یک عمر زندگی در یک خانه زیسته اند و کوهی از این کارتن های خالی در انبار دارند.انبار یک آقای میانسالی را به کمک پسرش شاید ده سال پیش می رُفتیم...واقعا به ظاهرش نمی خورد که سی سال پیش شراب فلان تبریز می خورده و برای هفته و ماه ها سیگار های عجیب و غریب انبار می کرده...آخر اصلا او سیگار نمی کشید آن روز که ما دیدیمش.....
با این انبار پراز خاطره چه باید کرد که هوایش هوای پریشانی است....دور خودت بین آن خرت و پرت ها با مصیبت جابجا می شوی و گاه لبخند می زنی و گاه بغض می کنی....شاید عده ای گاهی اشک هم ریخته باشند. آقای عزیزی که سال هاست از میان ما رفته چند سال (دو سه سال شاید) آخر عمرش را صبح و شب بین همین خاطرات سپری می کرد...میز کارش را همان وسط سوار کرده بود... عجیب بوی کهنگی گاه دل نشین می شود.....
تمام اش را دور باید ریخت چون اگه شانس بیاوری یه دهه ی دیگر دوباره یک دانه(انباری پُر) بهترش را دست و پا کرده ای....می خواهم پا فراتر بگذارم...بسیاری از چیزهایی که دورمان چیده ایم و حتی ابزار کارمان هستند هم لیاقت شان به ترتیب انباری و سپس نابودی است...هر آن چه پا بندت می کند هر چه باید مدام مراقبش باشی، هر چیز که گرفتارش می شوی هم جزو این رده بندی است.....من امروز مطمین هستم که تا انباری را از زندگی مان حذف نکنیم نه بزرگ نه مرد نه موفق نه پیشرو و نه ثابت قدم می شویم. امروز صبح من هم باز ناامیدانه در انباری گذشت.


20111023

TED Talks

هر از گاهی به "تد" سر میزنم و ویدیویی را که کسی توصیه کرده یا جایی معرفی شده میبینم.این یکی را ااتفاقی دیدم. دو سال پیش خیلی تیوریک و بر اساس مدل های ریاضی اینده ی ایران به اصطلاح پیش بینی شده ...گذشته از اینکه به نظر من اطلاعات اولیه که مبنایش رسانه های جمعی عمومی بوده ناکافی به نظر میرسد؛ ان چه در ان روز ادعا شده خیلی هم پس از دو سال دور از ذهن نیست...با اینکه گوینده ظاهرا شخص معتبری است اما بیشتر به یک بازی کلامی شبیه است تا یک نتیجه گیری منطقی... به هر حال ارزش دیدن دارد.... توصیه می کنم برخی از کامنت ها را هم بخوانید جالب است....جالب تر اینکه از دو سال پیش هیچ پیام تازه ای زیر این ویدیو ثبت نشده....

20110925

گویی بر عبث می پاییم

دو سه روزیه که باز در سفریم 
تلاش میکنم طبق معمول اسیر اندیشه های تفاوت سنجی این جا و آن جا ( ایران و اروپا)نشوم
به ما چه که در اروپا چه می کنند
ما هستیم در تهران و شزایط خودمان
چه اهمیتی داره ما چفدر عقبیم یا این ها چقدر جلو تر هستند
چرا باید معانی اساسی شکل دهنده ی جامعه ی مدرن
مثل قوانین و نحوه اجرا و رعایت آن ها
یا مثلا طرز تلقی مردم از مناسبات اجتماعی
یا حریم خصوصی 
 یا نقش پایگاه های اجتماعی - مذهبی مثل کلیسا 
را با معادل هایش در جامعه ی خودمان مقایسه کنم
سر صبحانه نهار و شام لازم نیست حرف ها همین ها باشند

اما ظاهرا تلاش بیهوده ای است، من که نمی توانم

20110918

خودآگهی های تجربی

حواسم باشه از این به بعد برای پختن غذا آتیش اختراع نکنم و هر بار کسی گفت شما؟ من شجره نامه ام رو نگم
اگه قرار شد کار تازه ای انجام بدم تمام کوله بار آرزوهام رو توش خالی نکنم و اگه دو روز فرصت شد جایی برم دنبال استفاده بهینه از تمام لحظه هاش نباشم
اگه  قرار شد کمکی به کسی بکنم لازم نیست خودم رو فنا کنم 
لطفا هر بار که بر عمر رفته نظری می افکنم بی زحمت از سال هزار و سیصد و شصت شروع نکنم. همین یک سال قبل رو ادم بتونه 
تحلیل و تفسیر کنه هنر کرده

20110917

1235

ما تاوان ندانم کاری گذشتگان را پس میدهیم؟"
یا آیندگان تاوان ندانم کاری ما را پس خواهند داد؟
همه چیز وقتی به تاریخ پیوست آماج انتقاد میشه
و کیه که از گذشته راضی باشه؟
حتی اگه 
ادم حواسش باشه که دیروز هر کاری در توانمون بوده انجام دادیم
"اصولا آدمی زاد اونقدر خودپرست هست که هر کاری دستش بیاد برا خودش میکنه
سی و یک جولای دوهزار و یازده

جالبه که یادم نمی یاد اینا چی بوده نوشتم

20110908

هیچ سر و هزار سودا

http://www.responsivefacade.carbonstudio.ir/
گاهی فکر میکنم کار داره من رو هضم میکنه
یه نشونش اینه که سر و کله ی پست های کاری هم به این صفحه داره باز میشه
پروژه ای که نزدیک دو سال سرگرمش بودیم رو شروع به اجرای کارگاهی کردیم 
میشه به نظرم هزار جور مختلف راجع بهش حرف زد
کلی نقد
کلی نکته
یه داستان بلند
کلی ابتکار
یه عالمه عمر رفته
که به مرور لابد نوشته میشه

20110821

تجربه ی [من از] تهران

شهر به خانه بر میگردد، خیابان طالقانی، زمستان هشتادونه

تمام سال های مدرسه در جواب پرسش"بچه ی کجایی؟" بدون فکر می گفتم: " مال این جا نیستیم. پدر و مادرم سال ها پیش برای کار این جا آمده و ماندگار شده اند."
 مطمین بودم که من این جایی نیستم. بیشتر برای دید و بازدید و گاهی کار می امدیم تهران. محله ی قدیم پدر و مادرم را محله ی خودم می دانستم و با منوچ – دیوانه ی محل – که آن روز جای پدرم بود! و ته بن بست کنار خانه ی مامان بزرگ با مادرش زندگی می کرد؛ احساس آشنایی می کردم.آن روزها از جوی-جوب- صدای پیت حلبی می آمد.
خیلی ناگهانی و لابد شبیه خیلی ها من هم " دانشگاه قبول شدم"؛ ناگهان تهرانی – و به خیال خودم تهرانی تر- شدم. در این دوازده سال هر شب در رویا برنامه ای می چینم یا احتمالاتی را بررسی می کنم که اگر در میان مدت محقق شوند من دیگر در تهران نیستم؛ یا صبح ها در ساحل خزر در دوقدمی خانه ام میدوم یا یک فنجان قهوه مثلا در برلین؟زوریخ؟پاریس؟در فلان کافه ی سر راهم می خورم.می دانم که این را تمام آن هایی که روزی به این شهر آمده اند و هنوز گهگاه به راه رفته و پشت سر می نگرند، بارها تجربه کرده اند.با این که امروز هیچ کس را در شهر کودکی هایم ندارم اما از صدقه ی سر مصایب تهران آن را آشنا تر از همیشه می بینم.
گاهی آرزو میکنم کاش یک شهرستانی درست  و حسابی بودم. در کودکی و نوجوانی معمولا بابا در خانه ناهار می خورد و بعداز ظهر می خوابید. گاهی که برای کار به شهرستانی می روم هنوز هم دوستم ظهرها مثل همه در خانه اش ناهار می خورد و گهگاه بعداز ظهر می خوابد.
من در تهران زیسته ام، جوانی ام را گذرانده ام، کار کرده ام، عاشق شده ام، کار و باری ساخته ام و بالیده ام اما هیچ جا محله ی من و هیچ کس همسایه ی من نیست. مسیری که سال ها هر روز طی کرده ام هر بار برایم ناآشناست. تهرانِ من هر روز صبح، آمیخته ای تازه است که باید سپری و گاهی هم  شاید ذره ای کشف شود و فردا باز غریبه ای ناشناس است. آنقدر گنگ و غریبه که حتی چیزی که ماه هاست بدان مشغولم و برایم کار تلقی می شود فرسنگ ها از آنچه در تهران میگذرد فاصله دارد.*

*مدتی بود به بهانه ی تورق ِ شماره ی تجربه ی تهران ِ مجله ی حرفه هنرمند میخواستم حرفی از این شهر بزنم....
آن چه ما می نویسیم برای اینکه مستند باشد و قابل ارجاع نیاز به اسبابی دارد که نه تنها در یادداشت های  آن شماره از آن مجله به ندرت دیدم که وقتی بی داشتن شان شروع به نوشتن کردم باز هم خاطره ای شخصی شد که به بهانه ثبت شدن در وبلاگ شخصی ام و نه در یک نشریه ی معتبر، بخشی از آن را  این جا منتشر کردم.
تجربه ی تهران به جای دیوان تحربه های شخصی عده ای از تهران می توانست بازشناسی جدی تری از تهران بر پایه ی تجربیات اشخاص باشد.

20110816

گردشگری ایرانی

یک: وبسایت بوکینگ دات کام شامل 159937 هتل و ....در سراسر جهان است

دو: حتی یک هتل از ایران در این فهرست نیست

سه: در خبرها آمده و تکذیب هم نشده که تعداد گردشگران خارجی امسال نسبت به مدت مشابه پارسال 300 درصد رشد داشته
چهار: ؟

20110815

بی نام

من به زودی ثابت می کنم که یه نفر میتونه در مسیر تحقق طرح معماریش خودش رو تباه شایدم فدا کنه


20110805

توهم پلورالیسم

Berlin,August2009
  روزی که این عکس گرفته شد بی هدف در خیابان های شهر برلین پرسه میزدم و احتمالا فقط از ترکیب این همه بطری در یک ویترین خوشم آمده یا اینکه حداقل الان چیز بیشتری به خاطر نمی آورم.  امروز اما دیدن این  همه تنوع بطری ها در یک ویترین کوچک مرا جای دیگری می برد. نوشابه های سیاه و زرد مان را به یاد می آورم که تازگی ها هزار برند و نام و عنوان تجاری دارند اما همه شان یا سیاه اند یا زرد یا مزه ی پپسی می دهند یا کانادا یا کوکا. درعین این همه تنوع ما چیز زیادی به چنگ نیاورده ایم ...آن بطری های پشت ویترین به نظرم تجسم طنزآمیز یک جامعه ی پلورال است که به واسطه  پذیرفتن تکثر آرا به عنوان رمز پویایی تنها نوشیدنی زمزم و تنها سواری، ایران خودرو نیست

20110804

زمانی برای خرابی کولرآبی ها

   شاید این کسالت یه بعدالظهر گرم مردادماه نیست که دو روزه من رو سرگرم کرده با خودش شاید هم هست ولی کی میتونه بگه که یه هوای فوق العاده الوده با سر و صدای شدید موتور ها و ماشین ها در یه خیابان شلوغ مرکز شهر به علاوه ی گرمای سی و نه درجه ای نمی تونه کسالت آور و ازار دهنده باشه....و البته اضافه می کنیم یه کوه کار های گیج کننده و سخت که روی هم تلنبار شده اند
   هر چی هست از دیروز عصر شروع شد که تنها بودم در این دفتر و ناگهان از دریچه ی کولر بالای سرم دود سیاهی با شدت زیاد به اتاق تزریق شد....کاملا مشخص بود که کسی داره گاز اشک اور یا چیزی شبیه اون رو به اتاق تزریق میکنه تا من رو غافلگیر کنه و کماندو های لباس سیاه ماسک دار حمله کنند ایده ها و نمونه های نهایی مکانیسم من رو که حاصل دو سال تلاش احمقانه ست بدزدند.

   موتور کولر آبی سوخت


   اونقدر جای قرارگرفتن این دستگاه مسخره ناجوره که خجالت میکشم تعمیر کار بیارم با این همه ادعا در امور فنی. گرچه این ایده پردازیه صاحب ملک بوده اما خوب تعمیر کار حتما خواهد امد و به این وضع خواهد خندید
   موتور نیمه مشتعل و نیم مذاب به دست وارد خیابان شدم....خیلی زود یه موتور نو که هم قیمت تعمیر همان سوخته ست– میگن سوخته اش بیشتر میگیره – در دستم بود....تا کمر در کولر بودم  و روی لبه ی یه پروفیل با سری چسبیده به زیر سقف، ایستاده عرق میریختم که میهمان آمد!
   
   چرب، چرک، خیس و عصبی بودم
   
   مهدی و مهدا میروند امریکا. حداقل چهار سالی میمانند اگر شش سال نشود. یکی دو سال بیشتر نیست که ما بعد از یه رفاقت چندین و چند ساله خیلی بیشتر دوست شده بودیم با هم....حیف شد...دقایقی به صحبت راجع به اینکه همه رفتند و میروند از این شهر  و مرگ بر این و آن گذشت و رفتند.رفتند.رفتند.
   امروز بالاخره فهمیدم ایراد کار کجاست و کولر  روشن شد؛ بدون اینکه تعمیرکار بیاید و به جای کولر بخندد....
   هوا هنوز گرم است....تسمه شل نیست پس لابد اندازه ی موتور درست نیست....
   
   جنگ جنگ تا پیروزی

20110729

what went wrong?

این جا منبر معرفی کتاب نیست من هم کتابدان،کتابدار و یا کتاب فروش نیستم  اما این یکی ارزشش رو داره
نویسنده در این کتاب  بدون غرض( البته به نظر من) ریشه های عقب ماندگی خاورمیانه پس از قرن ها سرامدی را انشا کرده است....
کجای راه را اشتباه رفتیم؟
چه کسی با ما چنین کرد؟
این ها را ما ملت خاور میانه در حسرت تاریخ دور خودمان و امروز حهان توسعه یافته هر روز زمزمه میکنیم،گاهی بر زبان، و بیشتر اوقات در دل

20110720

بفرمایید مرگ

دیگه امروز عصر  واقعا فکرکردم نکنه از این هوای کثافت بمیرم
چند روزی که رفته بودیم سفر گرچه راه دشواری بود اما بس که دود نبود دوست داشتم تموم نشه
آخه این چه سرنوشتیه که نصیب ما شده
من هیچ وقت فکر نمی کردم از اون بهشت به این جهنم بیام و بمونم تا بمیرم
تو این فکر ها بودم که
همین الان
در بیست و نهم تیر ماه
ناگهان باران بارید
در میانه ی تابستان در تهران باران بارید


20110713

همه ی کارفرمایان محبوب من

یک:  سخته اما وقتی به زحمت سعی میکنی
 کارفرما رو مجاب کنی هنوز صبر کنه تا تو اون کاری که به جاست رو انجام بدی
و اون نمیپذیره
تو مجبور میشی بهش یادآوری کنی که تو خیلی بیشتر از اون واقفی به موضوع
اصلا به همین دلیله که اون تو رو انتخاب کرده
خیلی امیدوار کنندست اگه بپذیره
امروز یکیشون پذیرفت

دو:   گاهی البته کارفرما نمی پذیرد
چون اساسا قبول ندارد که تو در موضوع معماری
از او کاردان تری
:خوب سووال اساسی اینست
آقا شما پس اصلا چرا مشاور داری؟
یکیشونه که مدتیه نمیپذیره و من راه خودم رو میرم اونم راه خودشو

20110711

1255

:به افتخار یکی از بهترین دوستانم، علی
"درجست و جوی کاربردهای تازه ای برای"ناخن انگشت من

20110709

گلن گری،گلن راس با شرکت جرج مارشال

به نظر نمی رسید سر سری برگزار شده باشد کما اینکه میدانم آنقدر هزار تو دارد یک تیاتر روی صحنه بردن که نمی ارزد وقت نگذاری....خیلی اتفاقی با دوستان مهربانی به تیاتر رفته بودیم که دارند میروند ینگه دنیا....در کافه محبوب بالای تماشاخانه ساعتی راجع به ضرورت قاطی شدن در فرهنگ هر جا که میروی از جمله همین ینگه دنیا حرف زدیم تا وقت دیدن نمایشی از قلب غرب وحشی برسد
پارسا پیروزفر را به عنوان کارگردان نمایشنامه، دومین بار است که احتمال که دیده ایم. اما فکر کنم همین سنگر را آقای شیک پوش باید حفظ کند که بیشتر به شخصیتش می خورد تا سینمای عاشقانه یا سریال خانوادگی . با بچه ها پیش بینی کردیم حداقل بیست سال وقت دارد که یک ستاره ی کارگردانی تیاتر شود. بازیگران البته بهترین ها نبودند اما مشخص بود که بسیار تلاش کرده اند آن چیزی باشند که متن خواسته است
به نظرم اگر فیلمنامه ای چه بسا مشهور را  در تهران روی صحنه می بریم اگر نگوییم بازنویسی اما وقتی لحظاتی در داستان است که تقلید عین به عین اش نه مال فرهنگ ایران است نه در توان یک بازیگر غیر آمریکایی(باز هم به نظر من) حداقل باید کمی در همان قسمت ها تغییر داده شود تا ساختگی نشود....شاید هم این نوعی وفاداری به متن بوده که البته هم قابل احترام و هم مخرب کیفیت عمومی کار بوده است
بخشی از اقبالش را شاید مدیون تناظری باشد که بین متن و جامعه ی امروز ایران برقرار کرده است.....ما هم (البته مانند خیلی "جاهای دیگه) "امروز مثل ماهی در گه خودمون دست و پا میزنیم 

20110706

1260

(یه موقعی (هفت سال پیش) فکر میکردم زیاد کار کردن چیزیه که من فکر میکنم درسته (شاید خیلی هم ضروری نباشه
کمی بعد (پنج سال قبل)حدس زدم شاید اگه خیلی خیلی پولدار باشی اصلا لازم نیست کار کنی
بعده ها (سه سال پیش) که پولدار تر شدم باز هم زیادتر کار کردم
نه برای اینکه بیشتر و بیشتر پولدار شم
که چون برای حفظ شرایط این ظاهرا یک اجبار بود

باز هم کمی بعد ( پارسال) دیدم که ظاهرا هیچ رابطه ی منطقی ای  نیست بین مقدار تلاش و موجودی متوسط جیب

به تازگی ( این تابستان) نظریه ی تازه ای دست و پا کردم
که البته قطعا هنر من نیست و من فقط بهش پی بردم  

عوامل بیرونی متعددی هستند که پیدا و ناپیدا اما خارج از کنترل ما به شرایط شکل میدهند
فقط در خلا کار بیشتر نتیجه ی بیشتر در پی دارد
و ما خیلی ساده حواسمون به این نیست خیلی اوقات



20110705

شاید چون هوا گرم بود



پامناری های سی و پنج سال پیش


مردم هجوم آورده بودند بستنی یخی بگیرند
پامنار بسته بود
بالاتر هم بسه تر، چون داشتند شربت میقاپیدند
بوی عرق میدادند اینهایی که در پیاده رو شونه به شونه ایستاده بودند
لابد این روزها باز هم عیده

فروشنده هایی که دیگه بعدالظهر آفتاب به مغازه های پر از
انواع ورق ها و پروفیل های فلزی شون میافته
 و تنها راه نشستن تو سایه ی اون ور خیابونه
خیلی پرشور در مورد این هجوم برق آسای ملت به بستنی ها
گفت و شنود میکردند


مغازه ای این وسط ها به بهانه اینکه خرده فروشی نداره سه چهار برابر نیازم
بهم ورق آلومینیوم فروخت

یک دخمه ای آن طرف تر به مقدار نیازم از ورق برید
و با اکراه بقیه اش را به بهانه ی ضایعاتی بودن به یک دهم !!!!قیمت فروش خرید
چون لابد مطمین بود که من اون تیکه فلز گنده رو جایی ندارم ببرم
چون میدونست من فروشندم


بهش گفتم

شاید هم فقط فکر کردم دارم میگم
فکر نکن چون من عینک آفتابی دارم سر در نمی آرم چی کار داری میکنی

به روی خودش نیاورد
منم خیلی پیله نکردم شاید چون هواخیلی گرم بود

اومدم بیرون
هنوز خیابان بسته بود
هنوز مردم بستنی یخی طالبی میخوردند
هنوز مغازه دارها عرق میریختند

خیلی معامله ی بدی بود
شاید چون هوا گرم بود




20110704

1262

در یک عصر تابستان تهرانی ( گرم و دودآلود) در تنها کافه ای که در تهران به نظرم آنقدر راحت است که بتواند کافه تلقی شود با دو دوست همصحبت بودم
یکی شان را احتمالا پانزده سالی بود ندیده بودم! همانی بود که تو ذهنم مانده بود از نوجوانی؛ من هم برای او همان چیزایی بودم که خودم از نوجوانی ام واضح به یاد می آورم و آن یکی فقط فکر کنم کمی سبیلش نامرتب تر از شب عید بود
بهانه ی این دیدار که شاید قرار بود یک همفکری باشد خیلی اتفاقی پیش آمد و پیش از امروز هم تقریبا منتفی شد
از هر دری حرف زدیم
از
شیطنت های کودکی ها که خیلی هاش را من باهاشان شریک نبودم شاید چون آن موقع خیلی بیشتر از امروز دنیای خودم را داشتم
تا
تصمیم های حکومتی برای اداره ی مملکت که همیشه وقتی ایرانی گری مان گل میکند بی امان اتخاذ میشوند...از همین تصمیم ها هر روز سر نهار با رفقا هزار تا میگیریم
هزار تا حرف هم راجع به خودمان هر کدام داشتیم که اونم خیلی شاید مهم نباشه
بالاخره سال ها گذشته و خوب سنگ هم کلی تجربه میتونه داشته باشه از لگد هایی که خورده، فرسایشش تو تماس با سنگ های دیگه، هدف هایی که محکم خورده بهشون و ملات هایی که قاطیشون شده بعد با پتک تخریب شده شاید هم دست و پاهایی که کف رودخونه ها زده...حتی شاید بشه از تجربه هاش توی بیل لودر یا سواری پشت کمپرسی هم بگه...ماها که "آدمی زاد" یم
اینا واقعا اونقدر مهم نبودن
فقط وقتی ارزش نوشتن پیدا کردن که فکر کردم

اینکه همه ی ما با تنوع بی حد و حصر آرا و افکار، بر آشفتگی و پریشانی بی حد و بی سابقه ی جامعه امروز ایران اتفاق نظر داریم، نشانه ی خوبی نیست
اینکه هر کدوم جدا از غرغر های شهروندی به جان حکمرانان نوعی، هزار تا دلیل قاطع داریم که  مردم به سختی روزگار میگذرونن و هر چی کردیم آوار شده داره آروم آروم به سر خودمون میریزه نگران کننده تر از اونه که بشه فراموشش کرد


20110703

خیلی سفت ، حوالی هزار و دویست

خشونت روزگار جایی برای دلسوزی به حال دیگران نگذاشته
آدم ها عموما برای هم خاصیتی ندارند
خیلی ها تا بلایی سر آشنایی نیاد سعی میکنن برای مصون بودن از هر آسیب احتمالی
از بقیه بی خبر بمونن
کلاس های خودشناسی یاد داده بهشون کلاهشون رو بچسبن
تا اینکه سعی کنن بفهمن بقیه دردشون چیه
میگن مگه اونا به ما فکر میکنن که ما به اونا فکر کنیم
اونایی هم که از اون ور افتادن اونقدر غصه ی بقیه رو میخورن تا خودشون فنا بشن
نمی تونیم نرمال باشیم؟