20070601

داستان کوتاه

پسر جوان چندين بار تلاش کرده بود اما نتوانسته بود با او درست و حسابي صحبت کند. اين بار او را ناگهان جايي که انتظارش را نداشت ديده بود اما در چشمانش نگاه کرد و او را بي مقدمه به ناهار در بهترين جايي که به ذهنش مي رسيد دعوت کرد
من نمي دونم دقيقن بايد چي بگم
پسرک نمي دانست که دختر روياهايش در ذهنش از اين ضيافت چه تعبيري دارد
مگه بايد حتما چيزي بگي .طوري شده پسر؟
نه ! چطور بگم ؟ چند روزه فکر ميکنم ديگه نميتونم بهت نگم که خيلي دوستت دارم
گارسون چرک و چبيل اما با مزه کافه بعد از مدتها از راه رسيد و بي مقدمه گفت: غذا! استيک! نسوزي! شاتو بريان! دلستر نداريم! جا هم کمه غذاتون رو خوردين
!خر
وقتي از هم جدا شدند حرف هاي بسياري بين آنها رد و بدل شده بود. پسر جوان آنچه مي خواست بشنود نشنيده بود ولي خورشيد خسته آن غروب بهاري در دل او طلوع مي کرد. اميدوار شده بود چون دست کم سرانجام چيزي ناگفته نبود