20110729

what went wrong?

این جا منبر معرفی کتاب نیست من هم کتابدان،کتابدار و یا کتاب فروش نیستم  اما این یکی ارزشش رو داره
نویسنده در این کتاب  بدون غرض( البته به نظر من) ریشه های عقب ماندگی خاورمیانه پس از قرن ها سرامدی را انشا کرده است....
کجای راه را اشتباه رفتیم؟
چه کسی با ما چنین کرد؟
این ها را ما ملت خاور میانه در حسرت تاریخ دور خودمان و امروز حهان توسعه یافته هر روز زمزمه میکنیم،گاهی بر زبان، و بیشتر اوقات در دل

20110720

بفرمایید مرگ

دیگه امروز عصر  واقعا فکرکردم نکنه از این هوای کثافت بمیرم
چند روزی که رفته بودیم سفر گرچه راه دشواری بود اما بس که دود نبود دوست داشتم تموم نشه
آخه این چه سرنوشتیه که نصیب ما شده
من هیچ وقت فکر نمی کردم از اون بهشت به این جهنم بیام و بمونم تا بمیرم
تو این فکر ها بودم که
همین الان
در بیست و نهم تیر ماه
ناگهان باران بارید
در میانه ی تابستان در تهران باران بارید


20110713

همه ی کارفرمایان محبوب من

یک:  سخته اما وقتی به زحمت سعی میکنی
 کارفرما رو مجاب کنی هنوز صبر کنه تا تو اون کاری که به جاست رو انجام بدی
و اون نمیپذیره
تو مجبور میشی بهش یادآوری کنی که تو خیلی بیشتر از اون واقفی به موضوع
اصلا به همین دلیله که اون تو رو انتخاب کرده
خیلی امیدوار کنندست اگه بپذیره
امروز یکیشون پذیرفت

دو:   گاهی البته کارفرما نمی پذیرد
چون اساسا قبول ندارد که تو در موضوع معماری
از او کاردان تری
:خوب سووال اساسی اینست
آقا شما پس اصلا چرا مشاور داری؟
یکیشونه که مدتیه نمیپذیره و من راه خودم رو میرم اونم راه خودشو

20110711

1255

:به افتخار یکی از بهترین دوستانم، علی
"درجست و جوی کاربردهای تازه ای برای"ناخن انگشت من

20110709

گلن گری،گلن راس با شرکت جرج مارشال

به نظر نمی رسید سر سری برگزار شده باشد کما اینکه میدانم آنقدر هزار تو دارد یک تیاتر روی صحنه بردن که نمی ارزد وقت نگذاری....خیلی اتفاقی با دوستان مهربانی به تیاتر رفته بودیم که دارند میروند ینگه دنیا....در کافه محبوب بالای تماشاخانه ساعتی راجع به ضرورت قاطی شدن در فرهنگ هر جا که میروی از جمله همین ینگه دنیا حرف زدیم تا وقت دیدن نمایشی از قلب غرب وحشی برسد
پارسا پیروزفر را به عنوان کارگردان نمایشنامه، دومین بار است که احتمال که دیده ایم. اما فکر کنم همین سنگر را آقای شیک پوش باید حفظ کند که بیشتر به شخصیتش می خورد تا سینمای عاشقانه یا سریال خانوادگی . با بچه ها پیش بینی کردیم حداقل بیست سال وقت دارد که یک ستاره ی کارگردانی تیاتر شود. بازیگران البته بهترین ها نبودند اما مشخص بود که بسیار تلاش کرده اند آن چیزی باشند که متن خواسته است
به نظرم اگر فیلمنامه ای چه بسا مشهور را  در تهران روی صحنه می بریم اگر نگوییم بازنویسی اما وقتی لحظاتی در داستان است که تقلید عین به عین اش نه مال فرهنگ ایران است نه در توان یک بازیگر غیر آمریکایی(باز هم به نظر من) حداقل باید کمی در همان قسمت ها تغییر داده شود تا ساختگی نشود....شاید هم این نوعی وفاداری به متن بوده که البته هم قابل احترام و هم مخرب کیفیت عمومی کار بوده است
بخشی از اقبالش را شاید مدیون تناظری باشد که بین متن و جامعه ی امروز ایران برقرار کرده است.....ما هم (البته مانند خیلی "جاهای دیگه) "امروز مثل ماهی در گه خودمون دست و پا میزنیم 

20110706

1260

(یه موقعی (هفت سال پیش) فکر میکردم زیاد کار کردن چیزیه که من فکر میکنم درسته (شاید خیلی هم ضروری نباشه
کمی بعد (پنج سال قبل)حدس زدم شاید اگه خیلی خیلی پولدار باشی اصلا لازم نیست کار کنی
بعده ها (سه سال پیش) که پولدار تر شدم باز هم زیادتر کار کردم
نه برای اینکه بیشتر و بیشتر پولدار شم
که چون برای حفظ شرایط این ظاهرا یک اجبار بود

باز هم کمی بعد ( پارسال) دیدم که ظاهرا هیچ رابطه ی منطقی ای  نیست بین مقدار تلاش و موجودی متوسط جیب

به تازگی ( این تابستان) نظریه ی تازه ای دست و پا کردم
که البته قطعا هنر من نیست و من فقط بهش پی بردم  

عوامل بیرونی متعددی هستند که پیدا و ناپیدا اما خارج از کنترل ما به شرایط شکل میدهند
فقط در خلا کار بیشتر نتیجه ی بیشتر در پی دارد
و ما خیلی ساده حواسمون به این نیست خیلی اوقات



20110705

شاید چون هوا گرم بود



پامناری های سی و پنج سال پیش


مردم هجوم آورده بودند بستنی یخی بگیرند
پامنار بسته بود
بالاتر هم بسه تر، چون داشتند شربت میقاپیدند
بوی عرق میدادند اینهایی که در پیاده رو شونه به شونه ایستاده بودند
لابد این روزها باز هم عیده

فروشنده هایی که دیگه بعدالظهر آفتاب به مغازه های پر از
انواع ورق ها و پروفیل های فلزی شون میافته
 و تنها راه نشستن تو سایه ی اون ور خیابونه
خیلی پرشور در مورد این هجوم برق آسای ملت به بستنی ها
گفت و شنود میکردند


مغازه ای این وسط ها به بهانه اینکه خرده فروشی نداره سه چهار برابر نیازم
بهم ورق آلومینیوم فروخت

یک دخمه ای آن طرف تر به مقدار نیازم از ورق برید
و با اکراه بقیه اش را به بهانه ی ضایعاتی بودن به یک دهم !!!!قیمت فروش خرید
چون لابد مطمین بود که من اون تیکه فلز گنده رو جایی ندارم ببرم
چون میدونست من فروشندم


بهش گفتم

شاید هم فقط فکر کردم دارم میگم
فکر نکن چون من عینک آفتابی دارم سر در نمی آرم چی کار داری میکنی

به روی خودش نیاورد
منم خیلی پیله نکردم شاید چون هواخیلی گرم بود

اومدم بیرون
هنوز خیابان بسته بود
هنوز مردم بستنی یخی طالبی میخوردند
هنوز مغازه دارها عرق میریختند

خیلی معامله ی بدی بود
شاید چون هوا گرم بود




20110704

1262

در یک عصر تابستان تهرانی ( گرم و دودآلود) در تنها کافه ای که در تهران به نظرم آنقدر راحت است که بتواند کافه تلقی شود با دو دوست همصحبت بودم
یکی شان را احتمالا پانزده سالی بود ندیده بودم! همانی بود که تو ذهنم مانده بود از نوجوانی؛ من هم برای او همان چیزایی بودم که خودم از نوجوانی ام واضح به یاد می آورم و آن یکی فقط فکر کنم کمی سبیلش نامرتب تر از شب عید بود
بهانه ی این دیدار که شاید قرار بود یک همفکری باشد خیلی اتفاقی پیش آمد و پیش از امروز هم تقریبا منتفی شد
از هر دری حرف زدیم
از
شیطنت های کودکی ها که خیلی هاش را من باهاشان شریک نبودم شاید چون آن موقع خیلی بیشتر از امروز دنیای خودم را داشتم
تا
تصمیم های حکومتی برای اداره ی مملکت که همیشه وقتی ایرانی گری مان گل میکند بی امان اتخاذ میشوند...از همین تصمیم ها هر روز سر نهار با رفقا هزار تا میگیریم
هزار تا حرف هم راجع به خودمان هر کدام داشتیم که اونم خیلی شاید مهم نباشه
بالاخره سال ها گذشته و خوب سنگ هم کلی تجربه میتونه داشته باشه از لگد هایی که خورده، فرسایشش تو تماس با سنگ های دیگه، هدف هایی که محکم خورده بهشون و ملات هایی که قاطیشون شده بعد با پتک تخریب شده شاید هم دست و پاهایی که کف رودخونه ها زده...حتی شاید بشه از تجربه هاش توی بیل لودر یا سواری پشت کمپرسی هم بگه...ماها که "آدمی زاد" یم
اینا واقعا اونقدر مهم نبودن
فقط وقتی ارزش نوشتن پیدا کردن که فکر کردم

اینکه همه ی ما با تنوع بی حد و حصر آرا و افکار، بر آشفتگی و پریشانی بی حد و بی سابقه ی جامعه امروز ایران اتفاق نظر داریم، نشانه ی خوبی نیست
اینکه هر کدوم جدا از غرغر های شهروندی به جان حکمرانان نوعی، هزار تا دلیل قاطع داریم که  مردم به سختی روزگار میگذرونن و هر چی کردیم آوار شده داره آروم آروم به سر خودمون میریزه نگران کننده تر از اونه که بشه فراموشش کرد


20110703

خیلی سفت ، حوالی هزار و دویست

خشونت روزگار جایی برای دلسوزی به حال دیگران نگذاشته
آدم ها عموما برای هم خاصیتی ندارند
خیلی ها تا بلایی سر آشنایی نیاد سعی میکنن برای مصون بودن از هر آسیب احتمالی
از بقیه بی خبر بمونن
کلاس های خودشناسی یاد داده بهشون کلاهشون رو بچسبن
تا اینکه سعی کنن بفهمن بقیه دردشون چیه
میگن مگه اونا به ما فکر میکنن که ما به اونا فکر کنیم
اونایی هم که از اون ور افتادن اونقدر غصه ی بقیه رو میخورن تا خودشون فنا بشن
نمی تونیم نرمال باشیم؟