20090827

زبان باز کردم از سر خمر

ما همه بر تمنای دل خویش به راهی رفتیم
بی خود شده از خویش به آغوش بلایی رفتیم
کس چه دانست که در قلب حوادث چه گذشت
بی نشان هر یکی سوی نشانی رفتیم

ان یکی برد و دل خویش به شیدایی داد
وان یکی در دل امواج جان به هوایی می داد
گر تو دانستی به چه ره ایام رفت
من هم ان گه بزدم فال و خوش ایامی داد

20090823

سفر فرنگ

فرصتی بود برای آرامش
و خوب آن چه ما امروز نداریم و برای داشتن آن نیز نمی کوشیم
و تنها هوای نفس امروز در تهران حکم میراند
ای کاش این چنین نبود
تک تک ملت حق دارند از تمام داشتنی های دنیا بهره مند باشند
هر کس این را نادیده بگیرد نابود می شود
مردم کوچه در بلاد کفر گرسنه نیستند