20130808

داستان کوتاه

کمی پیش از این به مسابقه ای برای داستان کوتاه نویسی دعوت شدم...ایده هایی در سر داشتم اما هزار تا گره دیگر هم در ذهن و  ننوشته های دیگری برای نوشتن. پس ننوشتم

امروز که مجبور بودم دو هزار کلمه متن را یک روزه سامان دهم و بازنویسی کنم تا با دو هزار کلمه ی دیروزبشود چهار هزار تا و نذرم ادا شود که فردا موعدش است باز به یاد مسابقه ی داستان کوتاه افتادم

قصد داشتم در مورد اقای مسنی بنویسم که وقتی چند روزش بوده به مادرش پیشنهاد خریدش را داده اند و او بچه را از چشم خریداران المانی پنهان کرده که از سرشان بیفتد

مدتی پیش چند روز پی در پی از در خونه ی آقای عکاس ...که رد می شدم به یاد می آوردم که دوست دارم نمایشگاه عکسی ترتیب دهم که موضوع و ایده و عکاس و ...را خودم بچینم...عکاسش را هم انتخاب کردم

قصد دارم داستان های مرد میانسال را عکاسی کنم و البته میانسالانی که داستان هایی بسیار در دل دارند

ایده ی خوب عکاس را سر ذوق اورد

صدای راوی که قصه ی خودش را میگوید شنیده و عکس دیده می شود

ای عکاس ها ای عکاس ها بشتابید