20111216

آستانه ی گذشت


بی راه نیست مدعی بشم که چیزی به نام آستانه ی شادی، آستانه ی علاقه و آستانه محبت هم وجود داره چند ماه پیش یه شب با دوستانم در یکی از تفرجگاه های تهران قدم می زدیم ...بی هوا توافق کردیم بریم از بالای اون برجی که می دیدیم بانجی کنیم...خیلی خلاصه یعنی یه عالمه پول بدیم بعد 12 طبقه متعارف ساختمونی بریم بالا و از اونجا به پشتوانه ی یه طناب بپریم پایین تا پریده باشیم پایین ...تا اون موقع فکر نمی کردم من این کاره باشم...امروز به نظرم میاد بعد از اون پرش که در واقع قرار گرفتن در موقعیتی بود که نمی شد تغییرش داد آستانه ی ترس من دیگه معلوم نیست کجاست واقعا دیگه از هیچ چیزی ظاهرا نمی ترسم....دیروز از یه برجک آب بالا رفتم تا از اطراف عکاسی کنم خیلی بلند نبود شاید فقط چهار یا پنج طبقه اما اون نردبان لرزان و البته اون چند تا میله ای که اون بالا یه سکو ساخته بودند بدون حصار و بدون نرده و بدون هیچی چیزی نبود که من وقتی خیلی هم ضروری نیست ازش بالا برم...واقعا برام فهمیدم که دیگه مهم نبود چون بهش فکر کردم که این چیه دارم میرم  روش و به خودم گفتم خوب اینم مثل یه راه پله ی معمولیه فرقی نداره
قدیما خیلی سریع عصبی می شدم...مدتی تلاش کردم در مواردی که برام خیلی مهم بود خیلی اذیتم می کرد و خیلی حیاتی بود خشونت نکنم....چند روز پیش شرایطی پیش اومد که به روال سابقم اگه رفتار میکردم به راحتی می تونستم گردن طرف رو بشکنم به راحتی یعنی به راحتی اما من اصلا عصبانی نشدم...در واقع ظاهرا دیگه چیز زیادی نیست بتونه من رو عصبی کنه.....به همین ترتیب میشه قصه های سر هم کنم برای شادی و البته محبت....من دارم بسیاری از عواطفم رو با ای بالارفتن آستانه ها از دست می دم.....چی هست که بشه دوست داشت و دیگه چی میتونه باشه که بتونه من رو منزجر کنه وقتی منزجر  کننده ترین ها پیش میان