20111216

آستانه ی گذشت


بی راه نیست مدعی بشم که چیزی به نام آستانه ی شادی، آستانه ی علاقه و آستانه محبت هم وجود داره چند ماه پیش یه شب با دوستانم در یکی از تفرجگاه های تهران قدم می زدیم ...بی هوا توافق کردیم بریم از بالای اون برجی که می دیدیم بانجی کنیم...خیلی خلاصه یعنی یه عالمه پول بدیم بعد 12 طبقه متعارف ساختمونی بریم بالا و از اونجا به پشتوانه ی یه طناب بپریم پایین تا پریده باشیم پایین ...تا اون موقع فکر نمی کردم من این کاره باشم...امروز به نظرم میاد بعد از اون پرش که در واقع قرار گرفتن در موقعیتی بود که نمی شد تغییرش داد آستانه ی ترس من دیگه معلوم نیست کجاست واقعا دیگه از هیچ چیزی ظاهرا نمی ترسم....دیروز از یه برجک آب بالا رفتم تا از اطراف عکاسی کنم خیلی بلند نبود شاید فقط چهار یا پنج طبقه اما اون نردبان لرزان و البته اون چند تا میله ای که اون بالا یه سکو ساخته بودند بدون حصار و بدون نرده و بدون هیچی چیزی نبود که من وقتی خیلی هم ضروری نیست ازش بالا برم...واقعا برام فهمیدم که دیگه مهم نبود چون بهش فکر کردم که این چیه دارم میرم  روش و به خودم گفتم خوب اینم مثل یه راه پله ی معمولیه فرقی نداره
قدیما خیلی سریع عصبی می شدم...مدتی تلاش کردم در مواردی که برام خیلی مهم بود خیلی اذیتم می کرد و خیلی حیاتی بود خشونت نکنم....چند روز پیش شرایطی پیش اومد که به روال سابقم اگه رفتار میکردم به راحتی می تونستم گردن طرف رو بشکنم به راحتی یعنی به راحتی اما من اصلا عصبانی نشدم...در واقع ظاهرا دیگه چیز زیادی نیست بتونه من رو عصبی کنه.....به همین ترتیب میشه قصه های سر هم کنم برای شادی و البته محبت....من دارم بسیاری از عواطفم رو با ای بالارفتن آستانه ها از دست می دم.....چی هست که بشه دوست داشت و دیگه چی میتونه باشه که بتونه من رو منزجر کنه وقتی منزجر  کننده ترین ها پیش میان

20111125

زندگی به سبک انباری


خیلی سال است که اسیر انباری ام. گاهی فکر می کنم یکی از بدبختی های جامعه بشری وجود انباری است. چیز هایی که دیگر نیازی به آنها نیست چرا باید جایی نگهداری شوند؟ چیز هایی که هنوز گاهی مورد نیاز هستند را دور و بر خودمان هم می توانیم جای دهیم....شاهد مدعی هم این است که ما اشیا مختلف بی ربط را روی هم می چینیم و باز هم می چینیم و می چینیم...گه گاهی هم یک تکه ای را از همان دم در روی بقیه پرتاب می کنیم ...فقط چند قلم اساسی مثل گونی برنج یا آلات و ادوات کوه نوردی است که این جلوها دم دست هستند.گاهی بند کوله پشتی ای که لای بقیه چیزها گیر کرده یک صبح جمعه ی بارانی که می خواهی بری کوه مصیبت ساز می شود...تو کوله را فقط خواستی بیرون بکشی اما همه چیز با همان بند لعنتی ناگهان بر سرت می ریزد.....بسیار پیش امده که رفته ای انبار تکانی کنی اما در چند دقیقه ی اول اسیر مثلا یک تقویم پاره پاره ی پانزده سال پیش شده ای. می خوانی و می خوانی تا وقت می گذرد....واقعا چندین سال پیاپی است که هر ماه و هر فصل در فهرست کارهای ضروری مرتب کردن و پالایش انبار را هم قید می کنم....شب های زیادی کابوس می بینم که انبار بر سرم اوار شده است.....من با پشتی های زیبا و بانمک و دست نخورده ای که روزی بر انها تکیه زده و بهترین کتاب ها را خوانده ام و فیلم ها دیده ام امروز چه کنم؟ این کتاب های کهنه را چه باید کرد؟ مصیبت اصلی انبار داری مربوط به کارتن های اسباب زندگی است...شاید اگر خانه بدوش نبودم این یک قلم را راحت تر معدوم می کردم...گرچه میبینم  بسیارند مردمی که بعد از یک عمر زندگی در یک خانه زیسته اند و کوهی از این کارتن های خالی در انبار دارند.انبار یک آقای میانسالی را به کمک پسرش شاید ده سال پیش می رُفتیم...واقعا به ظاهرش نمی خورد که سی سال پیش شراب فلان تبریز می خورده و برای هفته و ماه ها سیگار های عجیب و غریب انبار می کرده...آخر اصلا او سیگار نمی کشید آن روز که ما دیدیمش.....
با این انبار پراز خاطره چه باید کرد که هوایش هوای پریشانی است....دور خودت بین آن خرت و پرت ها با مصیبت جابجا می شوی و گاه لبخند می زنی و گاه بغض می کنی....شاید عده ای گاهی اشک هم ریخته باشند. آقای عزیزی که سال هاست از میان ما رفته چند سال (دو سه سال شاید) آخر عمرش را صبح و شب بین همین خاطرات سپری می کرد...میز کارش را همان وسط سوار کرده بود... عجیب بوی کهنگی گاه دل نشین می شود.....
تمام اش را دور باید ریخت چون اگه شانس بیاوری یه دهه ی دیگر دوباره یک دانه(انباری پُر) بهترش را دست و پا کرده ای....می خواهم پا فراتر بگذارم...بسیاری از چیزهایی که دورمان چیده ایم و حتی ابزار کارمان هستند هم لیاقت شان به ترتیب انباری و سپس نابودی است...هر آن چه پا بندت می کند هر چه باید مدام مراقبش باشی، هر چیز که گرفتارش می شوی هم جزو این رده بندی است.....من امروز مطمین هستم که تا انباری را از زندگی مان حذف نکنیم نه بزرگ نه مرد نه موفق نه پیشرو و نه ثابت قدم می شویم. امروز صبح من هم باز ناامیدانه در انباری گذشت.


20111023

TED Talks

هر از گاهی به "تد" سر میزنم و ویدیویی را که کسی توصیه کرده یا جایی معرفی شده میبینم.این یکی را ااتفاقی دیدم. دو سال پیش خیلی تیوریک و بر اساس مدل های ریاضی اینده ی ایران به اصطلاح پیش بینی شده ...گذشته از اینکه به نظر من اطلاعات اولیه که مبنایش رسانه های جمعی عمومی بوده ناکافی به نظر میرسد؛ ان چه در ان روز ادعا شده خیلی هم پس از دو سال دور از ذهن نیست...با اینکه گوینده ظاهرا شخص معتبری است اما بیشتر به یک بازی کلامی شبیه است تا یک نتیجه گیری منطقی... به هر حال ارزش دیدن دارد.... توصیه می کنم برخی از کامنت ها را هم بخوانید جالب است....جالب تر اینکه از دو سال پیش هیچ پیام تازه ای زیر این ویدیو ثبت نشده....

20110925

گویی بر عبث می پاییم

دو سه روزیه که باز در سفریم 
تلاش میکنم طبق معمول اسیر اندیشه های تفاوت سنجی این جا و آن جا ( ایران و اروپا)نشوم
به ما چه که در اروپا چه می کنند
ما هستیم در تهران و شزایط خودمان
چه اهمیتی داره ما چفدر عقبیم یا این ها چقدر جلو تر هستند
چرا باید معانی اساسی شکل دهنده ی جامعه ی مدرن
مثل قوانین و نحوه اجرا و رعایت آن ها
یا مثلا طرز تلقی مردم از مناسبات اجتماعی
یا حریم خصوصی 
 یا نقش پایگاه های اجتماعی - مذهبی مثل کلیسا 
را با معادل هایش در جامعه ی خودمان مقایسه کنم
سر صبحانه نهار و شام لازم نیست حرف ها همین ها باشند

اما ظاهرا تلاش بیهوده ای است، من که نمی توانم

20110918

خودآگهی های تجربی

حواسم باشه از این به بعد برای پختن غذا آتیش اختراع نکنم و هر بار کسی گفت شما؟ من شجره نامه ام رو نگم
اگه قرار شد کار تازه ای انجام بدم تمام کوله بار آرزوهام رو توش خالی نکنم و اگه دو روز فرصت شد جایی برم دنبال استفاده بهینه از تمام لحظه هاش نباشم
اگه  قرار شد کمکی به کسی بکنم لازم نیست خودم رو فنا کنم 
لطفا هر بار که بر عمر رفته نظری می افکنم بی زحمت از سال هزار و سیصد و شصت شروع نکنم. همین یک سال قبل رو ادم بتونه 
تحلیل و تفسیر کنه هنر کرده

20110917

1235

ما تاوان ندانم کاری گذشتگان را پس میدهیم؟"
یا آیندگان تاوان ندانم کاری ما را پس خواهند داد؟
همه چیز وقتی به تاریخ پیوست آماج انتقاد میشه
و کیه که از گذشته راضی باشه؟
حتی اگه 
ادم حواسش باشه که دیروز هر کاری در توانمون بوده انجام دادیم
"اصولا آدمی زاد اونقدر خودپرست هست که هر کاری دستش بیاد برا خودش میکنه
سی و یک جولای دوهزار و یازده

جالبه که یادم نمی یاد اینا چی بوده نوشتم

20110908

هیچ سر و هزار سودا

http://www.responsivefacade.carbonstudio.ir/
گاهی فکر میکنم کار داره من رو هضم میکنه
یه نشونش اینه که سر و کله ی پست های کاری هم به این صفحه داره باز میشه
پروژه ای که نزدیک دو سال سرگرمش بودیم رو شروع به اجرای کارگاهی کردیم 
میشه به نظرم هزار جور مختلف راجع بهش حرف زد
کلی نقد
کلی نکته
یه داستان بلند
کلی ابتکار
یه عالمه عمر رفته
که به مرور لابد نوشته میشه

20110821

تجربه ی [من از] تهران

شهر به خانه بر میگردد، خیابان طالقانی، زمستان هشتادونه

تمام سال های مدرسه در جواب پرسش"بچه ی کجایی؟" بدون فکر می گفتم: " مال این جا نیستیم. پدر و مادرم سال ها پیش برای کار این جا آمده و ماندگار شده اند."
 مطمین بودم که من این جایی نیستم. بیشتر برای دید و بازدید و گاهی کار می امدیم تهران. محله ی قدیم پدر و مادرم را محله ی خودم می دانستم و با منوچ – دیوانه ی محل – که آن روز جای پدرم بود! و ته بن بست کنار خانه ی مامان بزرگ با مادرش زندگی می کرد؛ احساس آشنایی می کردم.آن روزها از جوی-جوب- صدای پیت حلبی می آمد.
خیلی ناگهانی و لابد شبیه خیلی ها من هم " دانشگاه قبول شدم"؛ ناگهان تهرانی – و به خیال خودم تهرانی تر- شدم. در این دوازده سال هر شب در رویا برنامه ای می چینم یا احتمالاتی را بررسی می کنم که اگر در میان مدت محقق شوند من دیگر در تهران نیستم؛ یا صبح ها در ساحل خزر در دوقدمی خانه ام میدوم یا یک فنجان قهوه مثلا در برلین؟زوریخ؟پاریس؟در فلان کافه ی سر راهم می خورم.می دانم که این را تمام آن هایی که روزی به این شهر آمده اند و هنوز گهگاه به راه رفته و پشت سر می نگرند، بارها تجربه کرده اند.با این که امروز هیچ کس را در شهر کودکی هایم ندارم اما از صدقه ی سر مصایب تهران آن را آشنا تر از همیشه می بینم.
گاهی آرزو میکنم کاش یک شهرستانی درست  و حسابی بودم. در کودکی و نوجوانی معمولا بابا در خانه ناهار می خورد و بعداز ظهر می خوابید. گاهی که برای کار به شهرستانی می روم هنوز هم دوستم ظهرها مثل همه در خانه اش ناهار می خورد و گهگاه بعداز ظهر می خوابد.
من در تهران زیسته ام، جوانی ام را گذرانده ام، کار کرده ام، عاشق شده ام، کار و باری ساخته ام و بالیده ام اما هیچ جا محله ی من و هیچ کس همسایه ی من نیست. مسیری که سال ها هر روز طی کرده ام هر بار برایم ناآشناست. تهرانِ من هر روز صبح، آمیخته ای تازه است که باید سپری و گاهی هم  شاید ذره ای کشف شود و فردا باز غریبه ای ناشناس است. آنقدر گنگ و غریبه که حتی چیزی که ماه هاست بدان مشغولم و برایم کار تلقی می شود فرسنگ ها از آنچه در تهران میگذرد فاصله دارد.*

*مدتی بود به بهانه ی تورق ِ شماره ی تجربه ی تهران ِ مجله ی حرفه هنرمند میخواستم حرفی از این شهر بزنم....
آن چه ما می نویسیم برای اینکه مستند باشد و قابل ارجاع نیاز به اسبابی دارد که نه تنها در یادداشت های  آن شماره از آن مجله به ندرت دیدم که وقتی بی داشتن شان شروع به نوشتن کردم باز هم خاطره ای شخصی شد که به بهانه ثبت شدن در وبلاگ شخصی ام و نه در یک نشریه ی معتبر، بخشی از آن را  این جا منتشر کردم.
تجربه ی تهران به جای دیوان تحربه های شخصی عده ای از تهران می توانست بازشناسی جدی تری از تهران بر پایه ی تجربیات اشخاص باشد.

20110816

گردشگری ایرانی

یک: وبسایت بوکینگ دات کام شامل 159937 هتل و ....در سراسر جهان است

دو: حتی یک هتل از ایران در این فهرست نیست

سه: در خبرها آمده و تکذیب هم نشده که تعداد گردشگران خارجی امسال نسبت به مدت مشابه پارسال 300 درصد رشد داشته
چهار: ؟

20110815

بی نام

من به زودی ثابت می کنم که یه نفر میتونه در مسیر تحقق طرح معماریش خودش رو تباه شایدم فدا کنه


20110805

توهم پلورالیسم

Berlin,August2009
  روزی که این عکس گرفته شد بی هدف در خیابان های شهر برلین پرسه میزدم و احتمالا فقط از ترکیب این همه بطری در یک ویترین خوشم آمده یا اینکه حداقل الان چیز بیشتری به خاطر نمی آورم.  امروز اما دیدن این  همه تنوع بطری ها در یک ویترین کوچک مرا جای دیگری می برد. نوشابه های سیاه و زرد مان را به یاد می آورم که تازگی ها هزار برند و نام و عنوان تجاری دارند اما همه شان یا سیاه اند یا زرد یا مزه ی پپسی می دهند یا کانادا یا کوکا. درعین این همه تنوع ما چیز زیادی به چنگ نیاورده ایم ...آن بطری های پشت ویترین به نظرم تجسم طنزآمیز یک جامعه ی پلورال است که به واسطه  پذیرفتن تکثر آرا به عنوان رمز پویایی تنها نوشیدنی زمزم و تنها سواری، ایران خودرو نیست

20110804

زمانی برای خرابی کولرآبی ها

   شاید این کسالت یه بعدالظهر گرم مردادماه نیست که دو روزه من رو سرگرم کرده با خودش شاید هم هست ولی کی میتونه بگه که یه هوای فوق العاده الوده با سر و صدای شدید موتور ها و ماشین ها در یه خیابان شلوغ مرکز شهر به علاوه ی گرمای سی و نه درجه ای نمی تونه کسالت آور و ازار دهنده باشه....و البته اضافه می کنیم یه کوه کار های گیج کننده و سخت که روی هم تلنبار شده اند
   هر چی هست از دیروز عصر شروع شد که تنها بودم در این دفتر و ناگهان از دریچه ی کولر بالای سرم دود سیاهی با شدت زیاد به اتاق تزریق شد....کاملا مشخص بود که کسی داره گاز اشک اور یا چیزی شبیه اون رو به اتاق تزریق میکنه تا من رو غافلگیر کنه و کماندو های لباس سیاه ماسک دار حمله کنند ایده ها و نمونه های نهایی مکانیسم من رو که حاصل دو سال تلاش احمقانه ست بدزدند.

   موتور کولر آبی سوخت


   اونقدر جای قرارگرفتن این دستگاه مسخره ناجوره که خجالت میکشم تعمیر کار بیارم با این همه ادعا در امور فنی. گرچه این ایده پردازیه صاحب ملک بوده اما خوب تعمیر کار حتما خواهد امد و به این وضع خواهد خندید
   موتور نیمه مشتعل و نیم مذاب به دست وارد خیابان شدم....خیلی زود یه موتور نو که هم قیمت تعمیر همان سوخته ست– میگن سوخته اش بیشتر میگیره – در دستم بود....تا کمر در کولر بودم  و روی لبه ی یه پروفیل با سری چسبیده به زیر سقف، ایستاده عرق میریختم که میهمان آمد!
   
   چرب، چرک، خیس و عصبی بودم
   
   مهدی و مهدا میروند امریکا. حداقل چهار سالی میمانند اگر شش سال نشود. یکی دو سال بیشتر نیست که ما بعد از یه رفاقت چندین و چند ساله خیلی بیشتر دوست شده بودیم با هم....حیف شد...دقایقی به صحبت راجع به اینکه همه رفتند و میروند از این شهر  و مرگ بر این و آن گذشت و رفتند.رفتند.رفتند.
   امروز بالاخره فهمیدم ایراد کار کجاست و کولر  روشن شد؛ بدون اینکه تعمیرکار بیاید و به جای کولر بخندد....
   هوا هنوز گرم است....تسمه شل نیست پس لابد اندازه ی موتور درست نیست....
   
   جنگ جنگ تا پیروزی

20110729

what went wrong?

این جا منبر معرفی کتاب نیست من هم کتابدان،کتابدار و یا کتاب فروش نیستم  اما این یکی ارزشش رو داره
نویسنده در این کتاب  بدون غرض( البته به نظر من) ریشه های عقب ماندگی خاورمیانه پس از قرن ها سرامدی را انشا کرده است....
کجای راه را اشتباه رفتیم؟
چه کسی با ما چنین کرد؟
این ها را ما ملت خاور میانه در حسرت تاریخ دور خودمان و امروز حهان توسعه یافته هر روز زمزمه میکنیم،گاهی بر زبان، و بیشتر اوقات در دل

20110720

بفرمایید مرگ

دیگه امروز عصر  واقعا فکرکردم نکنه از این هوای کثافت بمیرم
چند روزی که رفته بودیم سفر گرچه راه دشواری بود اما بس که دود نبود دوست داشتم تموم نشه
آخه این چه سرنوشتیه که نصیب ما شده
من هیچ وقت فکر نمی کردم از اون بهشت به این جهنم بیام و بمونم تا بمیرم
تو این فکر ها بودم که
همین الان
در بیست و نهم تیر ماه
ناگهان باران بارید
در میانه ی تابستان در تهران باران بارید


20110713

همه ی کارفرمایان محبوب من

یک:  سخته اما وقتی به زحمت سعی میکنی
 کارفرما رو مجاب کنی هنوز صبر کنه تا تو اون کاری که به جاست رو انجام بدی
و اون نمیپذیره
تو مجبور میشی بهش یادآوری کنی که تو خیلی بیشتر از اون واقفی به موضوع
اصلا به همین دلیله که اون تو رو انتخاب کرده
خیلی امیدوار کنندست اگه بپذیره
امروز یکیشون پذیرفت

دو:   گاهی البته کارفرما نمی پذیرد
چون اساسا قبول ندارد که تو در موضوع معماری
از او کاردان تری
:خوب سووال اساسی اینست
آقا شما پس اصلا چرا مشاور داری؟
یکیشونه که مدتیه نمیپذیره و من راه خودم رو میرم اونم راه خودشو

20110711

1255

:به افتخار یکی از بهترین دوستانم، علی
"درجست و جوی کاربردهای تازه ای برای"ناخن انگشت من

20110709

گلن گری،گلن راس با شرکت جرج مارشال

به نظر نمی رسید سر سری برگزار شده باشد کما اینکه میدانم آنقدر هزار تو دارد یک تیاتر روی صحنه بردن که نمی ارزد وقت نگذاری....خیلی اتفاقی با دوستان مهربانی به تیاتر رفته بودیم که دارند میروند ینگه دنیا....در کافه محبوب بالای تماشاخانه ساعتی راجع به ضرورت قاطی شدن در فرهنگ هر جا که میروی از جمله همین ینگه دنیا حرف زدیم تا وقت دیدن نمایشی از قلب غرب وحشی برسد
پارسا پیروزفر را به عنوان کارگردان نمایشنامه، دومین بار است که احتمال که دیده ایم. اما فکر کنم همین سنگر را آقای شیک پوش باید حفظ کند که بیشتر به شخصیتش می خورد تا سینمای عاشقانه یا سریال خانوادگی . با بچه ها پیش بینی کردیم حداقل بیست سال وقت دارد که یک ستاره ی کارگردانی تیاتر شود. بازیگران البته بهترین ها نبودند اما مشخص بود که بسیار تلاش کرده اند آن چیزی باشند که متن خواسته است
به نظرم اگر فیلمنامه ای چه بسا مشهور را  در تهران روی صحنه می بریم اگر نگوییم بازنویسی اما وقتی لحظاتی در داستان است که تقلید عین به عین اش نه مال فرهنگ ایران است نه در توان یک بازیگر غیر آمریکایی(باز هم به نظر من) حداقل باید کمی در همان قسمت ها تغییر داده شود تا ساختگی نشود....شاید هم این نوعی وفاداری به متن بوده که البته هم قابل احترام و هم مخرب کیفیت عمومی کار بوده است
بخشی از اقبالش را شاید مدیون تناظری باشد که بین متن و جامعه ی امروز ایران برقرار کرده است.....ما هم (البته مانند خیلی "جاهای دیگه) "امروز مثل ماهی در گه خودمون دست و پا میزنیم 

20110706

1260

(یه موقعی (هفت سال پیش) فکر میکردم زیاد کار کردن چیزیه که من فکر میکنم درسته (شاید خیلی هم ضروری نباشه
کمی بعد (پنج سال قبل)حدس زدم شاید اگه خیلی خیلی پولدار باشی اصلا لازم نیست کار کنی
بعده ها (سه سال پیش) که پولدار تر شدم باز هم زیادتر کار کردم
نه برای اینکه بیشتر و بیشتر پولدار شم
که چون برای حفظ شرایط این ظاهرا یک اجبار بود

باز هم کمی بعد ( پارسال) دیدم که ظاهرا هیچ رابطه ی منطقی ای  نیست بین مقدار تلاش و موجودی متوسط جیب

به تازگی ( این تابستان) نظریه ی تازه ای دست و پا کردم
که البته قطعا هنر من نیست و من فقط بهش پی بردم  

عوامل بیرونی متعددی هستند که پیدا و ناپیدا اما خارج از کنترل ما به شرایط شکل میدهند
فقط در خلا کار بیشتر نتیجه ی بیشتر در پی دارد
و ما خیلی ساده حواسمون به این نیست خیلی اوقات



20110705

شاید چون هوا گرم بود



پامناری های سی و پنج سال پیش


مردم هجوم آورده بودند بستنی یخی بگیرند
پامنار بسته بود
بالاتر هم بسه تر، چون داشتند شربت میقاپیدند
بوی عرق میدادند اینهایی که در پیاده رو شونه به شونه ایستاده بودند
لابد این روزها باز هم عیده

فروشنده هایی که دیگه بعدالظهر آفتاب به مغازه های پر از
انواع ورق ها و پروفیل های فلزی شون میافته
 و تنها راه نشستن تو سایه ی اون ور خیابونه
خیلی پرشور در مورد این هجوم برق آسای ملت به بستنی ها
گفت و شنود میکردند


مغازه ای این وسط ها به بهانه اینکه خرده فروشی نداره سه چهار برابر نیازم
بهم ورق آلومینیوم فروخت

یک دخمه ای آن طرف تر به مقدار نیازم از ورق برید
و با اکراه بقیه اش را به بهانه ی ضایعاتی بودن به یک دهم !!!!قیمت فروش خرید
چون لابد مطمین بود که من اون تیکه فلز گنده رو جایی ندارم ببرم
چون میدونست من فروشندم


بهش گفتم

شاید هم فقط فکر کردم دارم میگم
فکر نکن چون من عینک آفتابی دارم سر در نمی آرم چی کار داری میکنی

به روی خودش نیاورد
منم خیلی پیله نکردم شاید چون هواخیلی گرم بود

اومدم بیرون
هنوز خیابان بسته بود
هنوز مردم بستنی یخی طالبی میخوردند
هنوز مغازه دارها عرق میریختند

خیلی معامله ی بدی بود
شاید چون هوا گرم بود




20110704

1262

در یک عصر تابستان تهرانی ( گرم و دودآلود) در تنها کافه ای که در تهران به نظرم آنقدر راحت است که بتواند کافه تلقی شود با دو دوست همصحبت بودم
یکی شان را احتمالا پانزده سالی بود ندیده بودم! همانی بود که تو ذهنم مانده بود از نوجوانی؛ من هم برای او همان چیزایی بودم که خودم از نوجوانی ام واضح به یاد می آورم و آن یکی فقط فکر کنم کمی سبیلش نامرتب تر از شب عید بود
بهانه ی این دیدار که شاید قرار بود یک همفکری باشد خیلی اتفاقی پیش آمد و پیش از امروز هم تقریبا منتفی شد
از هر دری حرف زدیم
از
شیطنت های کودکی ها که خیلی هاش را من باهاشان شریک نبودم شاید چون آن موقع خیلی بیشتر از امروز دنیای خودم را داشتم
تا
تصمیم های حکومتی برای اداره ی مملکت که همیشه وقتی ایرانی گری مان گل میکند بی امان اتخاذ میشوند...از همین تصمیم ها هر روز سر نهار با رفقا هزار تا میگیریم
هزار تا حرف هم راجع به خودمان هر کدام داشتیم که اونم خیلی شاید مهم نباشه
بالاخره سال ها گذشته و خوب سنگ هم کلی تجربه میتونه داشته باشه از لگد هایی که خورده، فرسایشش تو تماس با سنگ های دیگه، هدف هایی که محکم خورده بهشون و ملات هایی که قاطیشون شده بعد با پتک تخریب شده شاید هم دست و پاهایی که کف رودخونه ها زده...حتی شاید بشه از تجربه هاش توی بیل لودر یا سواری پشت کمپرسی هم بگه...ماها که "آدمی زاد" یم
اینا واقعا اونقدر مهم نبودن
فقط وقتی ارزش نوشتن پیدا کردن که فکر کردم

اینکه همه ی ما با تنوع بی حد و حصر آرا و افکار، بر آشفتگی و پریشانی بی حد و بی سابقه ی جامعه امروز ایران اتفاق نظر داریم، نشانه ی خوبی نیست
اینکه هر کدوم جدا از غرغر های شهروندی به جان حکمرانان نوعی، هزار تا دلیل قاطع داریم که  مردم به سختی روزگار میگذرونن و هر چی کردیم آوار شده داره آروم آروم به سر خودمون میریزه نگران کننده تر از اونه که بشه فراموشش کرد


20110703

خیلی سفت ، حوالی هزار و دویست

خشونت روزگار جایی برای دلسوزی به حال دیگران نگذاشته
آدم ها عموما برای هم خاصیتی ندارند
خیلی ها تا بلایی سر آشنایی نیاد سعی میکنن برای مصون بودن از هر آسیب احتمالی
از بقیه بی خبر بمونن
کلاس های خودشناسی یاد داده بهشون کلاهشون رو بچسبن
تا اینکه سعی کنن بفهمن بقیه دردشون چیه
میگن مگه اونا به ما فکر میکنن که ما به اونا فکر کنیم
اونایی هم که از اون ور افتادن اونقدر غصه ی بقیه رو میخورن تا خودشون فنا بشن
نمی تونیم نرمال باشیم؟

20110624

نه شرقی نه غربی

1: If your country does not feature on the list you are not eligible for a Swiss government scholarship. [I.R Iran is not in the list]
 
2:You have accessed your account from a sanctioned country. Per international sanctions regulations, you are not authorized to access the PayPal system.
 
3:Thanks for your interest, but the product that you're trying to download is not available in your country.©2006 Google
 
 

20110623

اجتماع مجازی

از بس که از تو این وب از همه خبر داری
و همه با چیزایی که عمومی میکنن اوضاع و احوالشون هویدا میشه
با عکس ها
پیغام ها
تو این شبکه های مجازی
پست ها و کامنت های وبلاگ
و این بی صاحاب شده اپلیکیشن های آی فون و امثالهم
 
وقتی یکی دو روز چیزی نگه کاری نکنه
من که حسابی نگران میشم
 
عجیب شده روابطمون
بچه که بودیم اگه یکی میرفت خارج
 
بورس تحصیلی ای، پناهندگی ای، مهاجرتی، تجارتی
 
دیگه رفته بود که رفته بود
عید ها زنگ میزدیم عید و تبریک میگفتیم
حالا روزی سه مرتبه از تمام اطراف و اکناف خبر کسب نکنیم
شب خوابمون نمی بره
 

سند چشم انداز من

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

20110622

Particle Pollution (PM2.5) and The Story of Tehran

Where does particle pollution come from?
Fine particles are produced any time fuels such as coal, oil, diesel or wood are burned. Fine particles come from fuel used in everything from power plants to wood stoves and motor vehicles (e.g., cars, trucks, buses and marine engines). These particles are even produced by construction equipment, agricultural burning and forest fires.
 
What are the main health effects of particle pollution?
Fine and coarse particles can cause a variety of serious health problems. When exposed to these particles, people with heart or lung diseases and older adults are more at risk of hospital and emergency room visits. These effects have been associated with short-term exposures lasting 24 hours or less.
Particles can aggravate heart diseases such as congestive heart failure and coronary artery disease. If a person has heart disease, particles may cause them to experience chest pain, palpitations, shortness of breath and fatigue. Particles have also been associated with cardiac arrhythmias and heart attacks.
Particles can aggravate lung diseases such as asthma and bronchitis, causing increased medication use and doctor visits. If a person has lung disease, and is exposed to particles, they may not be able to breathe as deeply or vigorously as normal. Such a person may have respiratory symptoms including coughing, phlegm, chest discomfort, wheezing and shortness of breath. Particles can also increase a person's susceptibility to respiratory infections.**
 
 
این همان چیزیست که اسمش را گذاشته ایم ذرات معلق در هوای تهران کوچکتر از دو و نیم میکرون
 
دیدنش را از دست ندهیم در سایت کنترل کیفیت هوای تهران
 
که این همانی است که گذشتگان ما نداشته اند و الان به هزار درد و مرض دچارند و از بلایای جامعه ی مدرن جان میدهند
ما که هر روز در معرض این الطاف بی کران هستیم تا کی باقی میمانیم نتیجه اش را ببینیم؟
 

20110621

اعتصاب غذا

به ماهیتش زیاد این هفته فکر میکنم
بی نهایت آرمانگرایانه ست
آرزو میکنم روزی بتونم کسی باشم که بتونم برای رسیدن به هدفم
اگه لازم شد اعتصاب غذا کنم
و فکر نکنیم که در لحظه همه از پسش بر می آییم
خیلی خیلی غریب است

یک روش برای خوابی خوش

اگر بیاموزیم بعضی از نگرانی ها در چارچوب توانایی های شخصی ما قطعا لاینحل هستند
شب ها بیشتر و هموار تر میخوابیم
وقتی آموختیم
سپس
از آن هایی که میدانیم لاینحل اند
پرهیز میکنیم
و به هر حال شب ها بهتر میخوابیم

20110616

منطق ِبی منظقی

سعی میکنم توضیح بدم که
این بی منطقی من خودش یه جور منطقه
 
اگه یه سری کار روتین و البته ضروری
داشته باشم که بخاطرش به یه دنیا صفحات فیلتر شده بر بخورم و نه فیلتر شکنی باشه نه وی پی انی نه جون و حالی برای دست و پا کردنشون در لحظه
اونوقت من خودم رو محق میدونم بگم
لعنت به من که تو این اوضاع گیر افتادم
لعنت به من که برای معمولی ترین کارهام دست و پام بسته ست
لعنت به من که هر چی هم تلاش میکنم رها بشم  یا تغییری در این شرایطم بدم
باز هم سرم میخوره به سنگهایی بزرگتر از اون که ماها بتونیم تکونشون بدیم
.سنگ هایی که یا نیستن یا اگه هستن؛.....هستن
...یکی پریروز بعدالظهر گفت : مگه واقعا یه آقایی ظهور کنه

Eclipse

دیشب دیدگان حریص
دیشب دلهای شاد وشنگول
 
آخ تورهای رویت ماه گرفتگی،آی دوربین های زل زده به آسمان
این ماه دیشب دلش گرفته بود
چی رو دید می زدید؟

آرمانشهر

آیا حقیقتا آرمانشهری در کار است
گمان نمی کنم وگرنه به تعداد انسان های اندیشمند و اهل درک آرمانشهر وجود نداشت
ارمانشهر اگر میبود یکی بود
پس اگر نیست این همه تلاش برای بهتر شدن رو به سوی کدام هدف دارد؟
ایا این ها همه تنها یک آرزو است؟
از این منجلاب آیا راه فراری هست؟

20110609

غریبه ها در شهر

انگار اینهایی که امروز صبح در شهر دیدم از روزهای قبل غریبه تر بودند
شاید چون من از دیشب باهاشان غریبه تر شدم
شاید چون دیشب تا صبح خواب غریبه تر شدن می دیدم
 
هر روز ما آدم های زیاد، گرفته و چرک، کنار هم تو این دود آلودی ِ مزمن با این اتوبوس سرازیری میریم   که کدوم آرزو رو برآورده کنیم؟
چی کار میشه کرد اصلا تو این غربت
این جا که همه با هم غریبه ایم تنها وجه مشترکمون زبونمونه
بگذار فکر کنیم این زبون هم مشترک نیست یعنی از بغل دستی نمیشه به فارسی پرسید آقا ساعت چنده؟
 
یه پیشنهاد میتونه این باشه که
اگه شد بریم جایی که همه باز هم غریبه اند اما گرفته و چرک نیستند و دود استنشاق نمی کنند

20110608

دو راهی تر از این؟

همین الان گفتن که تو میتونی پاییز در زوریخ باشی تا یکسال تحصیل بکنی
خیلی هم از اومدنت خوشحالیم
خوشبینانه ترین پیش بینی ها میگه من بیشتر از سه ماه وقت برای تموم کردن انبوه کارهای نیمه کاره ام لازم دارم
چه باید کرد؟

20110606

فرق هوای تهران

تعطیلات را در ارتفاعات سبلان با عشایر و شتر و گوسفندشان سر کردیم
حرف های گفتنی بسیار است
اما
یکی را نباید فراموش کرد
هوای اونجا از هوای اینجا آیا کمی بهتر نبود؟
امروز صبح در میدان توپخانه سیاهی تنفس میکردی
 

20110601

انفرادی

:خاطرات می خواندم
 
.با خودم هم پیاله شدم"
 بامداد بیست و پنجم بهمن هشتاد و هشت
"استانبول
 
دیر گذشت

20110526

جمعه وقت رفتن و پنج شنبه ها روز سکوته

ای پنج شنبه های محبوب من
شما برای من دقایقی آرامش میاورید
وقتی که کسی چیزی را پیگیری نمیکند و من چیزی ندارم پیگیری کنم
وقتی این خیابان لعنتی کمی کم سر و صدا میشود
وقتی در سکوت نسبی ساعتی مینشینم
آه ای پنج شنبه های تنهایی
 

20110523

Reminder

یادم نرود همین روزها مرثیه ای برای کلاس درسی که دردانشگاه دارم بنویسم
که یک ترم هر هفته با هزار امید و آرزو با سی و چهار دانشجو
صبح را شب کردم . فقط برای اینکه چیزی یاد بگیرند
،نتیجه هر چه شود به هر حال
به هر حال دستمزدی که برای من، امروز و در پایان ترم ابلاغ شده است
کمی بیش از درآمد سه روز من در دفتر کار خودم است
یعنی یک ترم حداقل دویست ساعته معادل سه روز کارهای روتین خودم
دوستشان ندارم اصلا

20110522

1304

این درسته که تصمیم های اساسی سریع عملی نمی شن
اما من یک سالی هست که هر صبح و شب فکرم اینه که در کوتاه مدت کارهای جاری را زودتر تمام کنم، دور و برم و خلوت کنم
و با ملاحظه ی بیشتری کار کنم بیشتر بچرخم راکت تنیسم رو از کاورش بیرون بکشم سفر برم و معاشرت کنم
ظاهرا باید بشه گو اینکه خوب کار ها را اگر انجام بدی انجام میشن دیگه
من کارم رو انجام میدم اما این ظاهرا با به انجام رسیدن کارها کمی فرق داره
یه سری از پروژه ها خودشون راه خودشون رو میرن انگار و اصلا افسار گسیختگی ماهیتشون شده
فاجعه اینه که چند طرح پیشنهادی برای چند کار داده بودم که مطمین بودم عملی نمیشن حالا حالاها، که همشون این هفته سر و کلشون پیدا شد
من تازه داشتم از تراکم امور می کاستم پس چرا این طوری شد
نکنه تا روز اخر که میبرنم بالای دست اوضاع بخواد این جوری باشه
برنامه این نبود

20110520

گیاهان آپارتمانی

این گلدان ها یکسال بود کمک میخواستند
این ها هم جاشون تنگ بود
خاکشون باید عوض میشد
واقعا یکسال بود دوست داشتم بیلچه ای پای این اسرای آپارتمانی بزنم
حالشون بهتره و احتمالا الان راضی تر هستند
 

20110519

امر هنری

حرف زدن راجع به آرت خودش یه کار آرتیستیکه گاهی اوقات
 

1307

یکی از نشانه های رکود برای من اینه که میتونم همه رو پنجشنبه ها مرخص کنم
 

20110515

پیش روی و پیشتر روی

همه روز کار به یک میزان پیش نمی ود و بعضی روزها پیش تر میرود. کارها گاهی سریع تر صورت میگیرد. باید هزار روز کار کنی تا نیمی از آن مفید باشد.هنوز ایرادش را نفهمیده ام

20110514

توهماتی که رنگ واقعیت میگیرند

هراس از اتفاق های نیافتاده ای که سرانجام پیش می آیند
پوچ هایی که پر میشوند
پوچ هایی که پر نمی شوند
خاطراتی که هر شب زنده میشوند
قصه ی غصه ی غم هایی که تمامی ندارند
داستانِ زمینی که پر از درد بی(با؟) دردی است
کسی میرود و هیچ کس جایش را نمی گیرد
باز هم میروند آدم هایی که جای آنها را هم کسی نخواهد گرفت
پیش از این هم کسانی رفتند که کسی جایشان را پر نکرد

20110511

اسپم ایرانی

مهره مار اصل اصل
 حتما تا حالا در مورد مهره مار شنیدید؟؟!! ( آیا این جمله سووالی است؟)جلب توجه فوق العاده افراد به شما بدون اختيار جلب احساسات جنس مخالف و....اين يك خرافات نيست توضيحات اين معجزه گر را دقيق بخوانيد..

دادگاه قاتل «مایکل جکسون» به ماه سپتامبر موکول شد!

و هزار تا مزخرف دیگه که بر عکس ایمیل اسپم های خارجی ها که یه گزینه ای داره که اگه نمیخواین ما براتون ایمیل بزنیم این رو کلیک کنین، معمولا تاکید میکنن این ایمیل را برای دوستانتان هم بفرستید. درکنار این خبرهای چرت و پرت یک لینکی از یه سایت تبلیغاتی هم میگذارند که مثلا قرص و-ی-ا-گ-ر-ا میفروشه و بالاش هم نوشته این سایت مطابق قوانین فلان و بهمان است و در سامانه ی وزارت فلان ثبت شده است.یقه ی هیچ کس را هم نمی توان گرفت.

20110508

حوالی مثبت هزار و سیصد

یهویی باز همه چی گورید

20110504

جبران ناپذیر

فایل های مهمی را نمی دانم چه موقع شیفت دیلیت کردم
ریکاور نشد
چرا؟

20110503

غیرمنتظره ها

گاهی درست وقتی که حسابی ناامید هستیم از تغییر
و دیدگان خونبار میگریند در حسرت کاری شسته و رفته یا اصلاحی در امور
پیشرفتی حاصل میشود
ظاهرا غیرمنتظره است
اما دلیل اصلی
مسلط نبودن به اوضاع و نداشتن اشراف کافی به سیر پیشرفت کارهاست
اگر مسلط باشیم به اوضاع  کار و بار مان حتما میفهمیم کی وقت خندیدن و کی وقت گریستن نیست
امروز علی الحساب باید خندید

20110501

ارزش های انسانی

یکی از ذی قیمت ترین ارزش های انسانی در ذهن من اینست که بتوانی تا زنده هستی و تا رمق داری خود را با شرایط تطبیق دهی
این که در شرایط جدید و در گذر ایام از تغییرات جا نمانی و بتوانی با همینی که هست هر طور شده خوب باشی بی نظیر است
من عاشق آدم هایی هستم که با همینی که هست عشق دنیا را میکنند
و غم ها را پشت سر میگذارند
بی نظیرند این دوست داشتنی ها

20110429

هادی احمدزاده اردبیلی فرزند رحمن

راه دور رفتن رفیق راه میخواهد که هادی احمدزاده اردبیلی فرزند رحمن هست
وقتی سه سال پیش کار را میخواستم شروع کنم و معلوم بود دارم راه دور میروم سراغش را گرفتم، آمد، شروع کردیم و ادامه دادیم
خوب بودنش، تبحرش در تسلط سریع به کارهای تاره و همه ی خوبی هایش را نمیتوان با توضیح سابقه اش یا خصوصیات رفتاریش توضیح داد .ما با همراهی هم کارهایی کردیم که شاید با هیچ کس نمیتوانستم انجام دهم
دوست جوان من آنقدر خوب است که حتی اگر کسی بتواند بگوید این طور یا آن طور است اما وقتی چند روز پیش رفت تا زیر پرچم خدمت کند و برای دست گرمی فعلا دو ماه در پادگانی در کرمانشاه درس عقیدتی بگیرد من ناگهان تنها شدم.
 هادی جان، محبت، همراهی و صفای تو را برای همه همیشه خواهم گفت

20110428

پنج شنبه ی پنجم

امروز عصر از آن وقت هایی ست که حتی نمی توانم تصمیم به بلند شدن و رفتن بگیرم
گربه ها زیر نور ماه دیوانه می شوند گاهی
من دیده ام
 
بی هدف به صفحاتی که باید باز بشوندو نمی شوند سر میزنم
یک کار را صد بار تکرار میکنم
....عصر پنج شنبه است و میشود به مهمانی کوه استخر و یا حتی تنیس رفت
 
 

20110427

کارفرما

صاحبکاری دارم که
نام کوچک من را بعد از یکسال و اندی به یاد نمی آورد
قرارداد را گم کرده است
نسخه ی تازه ی قرارداد را هم دوباره گم کرده است
به شماره حساب من تا بحال چندین بار حواله کرده است اما هر بار شماره را دوباره سووال میکند
سابقه ای از پرداخت هایش ندارد
به برآورد ریالی و زمانی در کارهایش اعتقادی ندارد
کاری به اینکه پروژه نهایتا چه خواهد شد ندارد

 کاش مثل دیگر کارفرما ها بود که هزار عیب و ایراد دارند اما این طوری نیستند
اما من دوستش دارم چون حداقل اینست که به ادم اطمینان می کند حتی وقتی تو به خودت اطمینان نداری

20110425

1331

گاهی بی آنکه بخواهم پیش می روم و امروز از آن روزها بود
دوست دارم بنشینم و در کار های بسیاری که دارم مداقه کنم
دوست دارم کسی باشد که پا به پای حماقت های من بیاید در کار و کاسبی
دوست دارم یه بار دیگه وقت کنم یه پرزانتاسیون خوب داشته باشم
میخوام گرچه شاگردام کلافه ام میکنند با سستی و خمودگی شان  ولی من کوفته نشوم که نمیشه
امروز مثل دیروز و متاسفانه روز آغاز هفته
من بی انکه بخواهم روی شیب فقط لیز خوردم
و بی معرفت هیچ خاری شاخه ای درختی چیزی ندارد این کوه، که آدم موقع لیز خوردن دست آویز کند
تا ابد انگار درگیر تاریخ های تحویل  خواهم ماند

20110423

روزمعمار

روز معمار بودن امروز را مثل سنوات پیشین با لطف مخابرات و ارسال پیامک های متنوع دوستان و ارگان ها به یاد آوردم
از تمام آفات مبتلا به جامعه ی معماری تهران اعلام برایت میکنم
اما افتخار میکنم معمار هستم

چون خیال میکنم پا جای پای پدرم گذاشته ام

چون با تمام وجود تلاش میکنم آن چه میتوانم انجام دهم تا اگر سقفی ساخته شد کاربرانش زیر آن آسوده باشند

چون معماری کردن تا امروز مرا سرپا نگه داشته و گرفتار این و آن نشده ام پس اگر یک تجارت ان چنانی نیست اما برای من آب
 باریکه ای است که در این وانفسا خودم باشم

چون هر کار دیگری میکردم در این دوازده سال قبل حتما امروز پشیمان بودم

چون من زندگی ام معماری است

20110419

مرگ بر بی انضباطی

اعلام انزجار میکنم از تمام رکود و خمودگی ای که در بدنه ی جامعه ی ما رسوخ کرده
از مدیران ارشدی که خمیازه میکشند
و کارمندانی که از کار میزنند
و از تعطیلی دبیرخانه های ادارات به خاطر شرکت در راهپیمایی حمایت از مردم بحرین که ضرورتی ندارد در ساعت اداری و روزکاری باشد میشود بعدالظهر یا روز جمعه برگزارش کرد
از مدیری که نمی داند چه باید بکند و برای فرافکنی بر سر ارباب رجوع و کارشناسش فریاد میکشد
از چراغ هایی که روشن هستند در کلاس های درسی که بدون پرده مملو از نور روز اند و در عین حال فعلا کلاسی هم در انها برگزارنمی شود
از مدرسان و دانشجویانی که کلاس ها را با هماهنگی هم کنسل میکنند

20110409

1347

قصد عبور دارم
از گودالی عظیم
با سیاست گام به گام

عباس کیارستمی

20110408

ناآرامی های گسترده در درونی ترین لایه ها

وقتی هر کاری میکنی اما مشقت را نمی نویسی
وقتی به مشق هایی که خودت برای خودت قرار داده ای اعتراض داری
وقتی دولیوان ماست میخوری اما باز هم اسفند دانه ای هستی بر روی آتش
وقتی هر روز مشق تازه ای می آید و تو بلد نیستی سرعت بدهی به امور یا واگذار کنی یا رد کنی
امیریاری اگر بود این گردن منو کمی می مالید بعد من میگفتم نکن درد می یاد
 

20110407

1349

پیش از این کشف کرده بودم که تنها راه انجام انبوه کارهای عقب مانده دست بکار شدن در اسرع وقت و به ترتیب اولویت است
"عجله ای هم نباید کرد چون "زمان بی انتها در اختیار ماست
این روش غلبه بر کارهای عقب مانده ی فراوان امروز فهمیدم که یک خاصیت دیگر هم دارد که مهم تر از اون یکی است
این جوری آدم سرش هم دایم گرم میشه
آدمی که سرش گرمه یاده بی سامانی ها و پریشانی ها نمی افته
.نتیجه ی اعتقاد به زمان بی انتها در واقع اینه که آدم شاد تره یا کمی کمتر ناراحته حداقل

20110403

اولین روز کاری در سال نود خود را چگونه گذراندید

صبح قصد داشتم گرچه که تمام هفته ی دوم را سر کار رفتم اما امروز را به عنوان اولین روز کاری در سال جدید زود شروع کنم پس یه کمی دنبال اتوبوس دویدم و پشت چراغ قرمز پریدم بالا
نه تنها ترافیک سنگین نبود که پارکینگ طبقاتی کنار دفترم هم کاملا خلوت بود
قبل از ظهر کمی زود تر از همیشه بیرون زدم که به اولین جلسه  سال جدیدم دیر نرسم اتفاقا یک ربع هم زود رسیدم از طالقانی تا آپادانا از طریق سهروردی را در هفت یا هشت دقیقه با یک تاکسی قراضه که اصلا هم تند نمی رفت طی کردم
جلسه ای در کار نبود.با رفقا هماهنگ شده بود و من نمی دانستم
از متروی اون نزدیکی تا توپخانه تقریبا در همه ی واگن ها جای خالی برای نشستن پیدا می شد که اصلا معمول نیست در آن ساعت از روز
کارگاهی دارم نزدیک ریاست جمهوری که روزانه به آن سرمیزنم.از انبوه مراجعان و عریضه نویسان خبری نبود شاید انها هم در ترافیک سنگین برگشت به تهران گیر کرده اند
آقایی از کارفرمایان چهار بعدالظهر امروز تازه ایمیل تبریک سال نوی بیست و شش اسفند پارسال من را دیده بود و تماس گرفت ابراز احساسات کند
چراغ راهنمایی نزدیک دفتر امروز مدام قرمز و سبز و قرمز شد اما سیل ماشین ها مرتب کم و زیاد نشدند
چون اصلا سیل خودرویی در کار نبود
من تنها سرنشین اتوبوسی بودم که عصر با آن به خانه برگشتم
یک دسته ی گنده همشهری چاپ صبح امروز را دیدم سر کوچه مان جلوی روزنامه فروشی ای که معمولا خیلی قبل از ظهر دیگر همشهری ندارد
مریم امروز کلاسی را در دانشگاه برگزار کرده است که  دو نفر دانشجو داشته است. لابد تنها ناهار خورده چون میگفت خیلی از استادها نیامده بودند
مگه امسال سال جهاد اقتصادی نیست؟ 
 پس چرا مردم حتی کار های روزمره شان را هم شروع نمی کنند پس از بیش از دو هفته از آغاز سال جدید؟

20110402

1354

از چرخ بهرگونه همی دار امید
وز گردش روزگار می لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید

20110329

برای اصغر فرهادی


،برای من که فیلم باز نیستم ولی سعی میکنم حداقل همه ی فیلم های
 خوب روز سینمای ایران را در حد شعورم ببینم
این آقای اصغر فرهادی ایده آل ذهنم شده است
از درباره ی الی  تا جدایی نادر از سیمین فکر می کردم بار بعد چه میخواهد بکند
و دیروز که بالاخره بعد از این همه تاخیر فیلم را دیدم بیراه نبود اگر باز هم فکر کردم - در این سالهای دلمردگی و قحطی کارِ آرت به خصوص در سینما که هزار توی بی بدیلی ست در مافیا بازی و سیاست و امنیت زدگی  شاید به خاطر وسعت بی نظیر گستره ی مخاطبانش - اصغر فرهادی یک اسطوره است از هنرمندی و پایمردی
آغاز و پایان، شکل روایت پردازی، گزینش موقعیت ها، رنگ و صدا و هر چه هست به جاست
هنوز سینمایی پس باقی مانده حتی اگر یک سینمای شخصی حتی اگر فقط چند نفر انگشت شمار

20110325

1362

یک ماه بود شب ها سعی داشتم روی متنی کار کنم که مطمین بودم برای گزارش کار لازم است
البته خیلی هم پیشرفتی نکرده بودم و همین باعث عذاب وجدان، لینت مزاج! و هزار جور آلام روحی بود
حالا که امروز بعد از طی آداب پیش از پشت میز نشستن و بعد از کلی تعلل که شرط اول پیش از شروع یک کار مهم است
شروع کردم خیلی ساده و احمقانه فهمیدم اصلا نیازی به این متن ندارم
گرچه گاهی فکر میکنیم خیلی می فهمیم ولی خوب در حقیقت نمی فهمیم

20110321

برای مصطفی صادقی پور

برای تو که از دور با هم سال ها خیلی رفیق بودیم همین جوری
و وقتی به وقت اضافه رسیدیم کلی یهو رفیق تر شدیم
بعدش که رفتی تا امروز اونقدر ازت تعریف خوب کردم این ور و  اون ور که تمومی نداره
و باید بگم که خیلی ها هم با من کلی مخالفت کردن
آرزو میکنم برنگردی اگه باعث میشه هر روز مفید تر باشی برا خودت که فکر می کنم مهمترین مساله ی ذهنته
جا داره از اون موتور سواریه پرهیجان  هم یاد کنیم که داشت منجر به ایجاد موقعیت لاینحلی در کانون خانواده میشد
درچند جمله تو برای من این جوری هستی
سرت خوش و ایامت به کام
نوروز نود

نوروز نامه ی نود

یک بهار دیگر هم دیشب آمد که برود
باز هم مثل همه ی سال های قبل
برای عزیزانم آرزوی بهروزی و آرامش می کنم
و آرزو میکنم همه از گزند پلیدی های وجود من هر چقدر که هست در امان باشند

20110317

برای ایمان عنایتی

دوست خوبم ایمان
حرف زدن از تو یا گاهی با تو برای من همه ی گذشته است نه اینکه تو در تمام گذشته ی من بوده ای یا من و تو با هم خیلی خیلی زیاد رفیق بودیم شاید چون تو از اونجایی میایی که من اومدم و باز شاید چون اون روزهایی که تو و بقیه ی همسالانم که بیشترشون دیگه خیلی دور شدند با هم گذروندیم بهترین روزهایی ست که من تا بحال دیدم
شاید بازی جنگل باران [؟] موضوع تعیین کننده ای باشه و البته حتما مجید پورداداش
من و تو از نیکان به سمپاد از اونجا به هنرهای زیبا و از اونجا به دانشگاه ملی رفتیم
من هیچ وقت فکر نکردم تو خیلی با من راحتی نمی دونم چرا
 اما خیلی اصرار دارم تو رو به یاد بیارم به عنوان کسی که من باهاش راحتم تا شاید خودم رو به روزهایی پیوند بزنم که دیگه نیستن و همه ی آرزوی من هستن
چندین سالی هست که بیشتر مواقع از هم بی خبریم
همه ی این ها هست اما وقتی اون شب دیدمت انگار برادری که ندارم بودی توی لباس دامادی

20110312

1375

شاید وقتی دیگر شد تمام برنامه هایی که باید به سرانجام می رسید امسال
شاید وقتی دیگر

20110308

در انتظار یک نوروز راستین یا همان شماره ی 1380

من از این طالع سرگشته به رنجم که در اون
نیست جز این تکرار های بی نصیب
جز این نگاه های بی معنی
این کار پشت کار و پرکاری برای ندیدن آنچه هست
حتی گاه گاهی شریک شدن در ادای کارکردن
یا صبر برای کاری که باید تمام می شد
از این تعلیق بی معنی که در تمام این یک دهه ای که گذشت در همه چیز هست
از این عمری که به آرزوی فردا
یا گاهی جایی با وحشت فردا می گذرد
من هنوز روزها را میشمارم شاید به جایی عددی روزی میمون و نیک برسم
شاید روزی حقیقتن نوروز بیاید

20110302

به من ربطی نداره دیگرون چه نقاط ضعفی دارن
مگه برای دیگرون اهمیت داره نقاط ضعف من؟
اهمیتی نداره چی میشه
من راه خودم رو می رم

1386

اگر ماموت ها همان ما قبل تاریخ کوتاه می آمدند و لج بازی نمیکردند شاید هنوز دور هم بودیم

20110227

One upon another time teaching

I've just started teaching Architecture one more time.This term i have an studio for Design Pracice II.
I use to write about it everyweek on http://designpractice.blogfa.com/

20110212

این بلاگ فیلترشده!!!!کجای این متن ها از مصادیق اعمال مجرمانه است؟
اینا که همش شخصیه

32, 57, 88

Tunis,
Yemen,
Egypt ,
and now Algeria
It is not like 1357 and not even like 1388 but
maybe somthing like 1332.

20110208

1408

به یارو میگن دو دو تا
میگه: من هنوز فوق دکتری ندارم
تجربه ی حرفه ام هم فقط هفت هشت ده ساله
 اطمینان ندارم بتونم با اینقدر دانشی که تا این سی سالگی اندوختم جواب درستی بهتون بدم
بذارین برم باز  بیشتر دقت کنم به سووالتون
من نیاز به جزییات بیشتری برای پاسخ به این سووال دارم

بارها تو گپ و گفت تعریف کردم از اینکه به خیلی ها گفتم باید هر لحظه هر کاری میشه بکنیم با هر چقدر توانایی که داریم
ارزیابی کارنامه ی هر کدام از ما نسبت به بستری که در اون هستیم و همه ی توانمون شکل میگیره

اما
اما
تازگی ها فکر میکنم
با این همه زوری که برای زندگی
 تغییر و تحول
و کار حرفه ای
میزنم
شاید وقت نکنم هیچ وقت زندگی کنم
شاید قبل از اینکه به اون چیزی که می خوام برسم
کلک ام کنده شه
واقعا بعید نیست چون این دورخیز هایی که ادم بی هوا می کنه یک هو یه دهه رو میسوزونه
هیچی به هیچی
من میگم:شاید زندگی کردن چیز راحت تری باشه