انگار اینهایی که امروز صبح در شهر دیدم از روزهای قبل غریبه تر بودند
شاید چون من از دیشب باهاشان غریبه تر شدم
شاید چون دیشب تا صبح خواب غریبه تر شدن می دیدم
هر روز ما آدم های زیاد، گرفته و چرک، کنار هم تو این دود آلودی ِ مزمن با این اتوبوس سرازیری میریم که کدوم آرزو رو برآورده کنیم؟
چی کار میشه کرد اصلا تو این غربت
این جا که همه با هم غریبه ایم تنها وجه مشترکمون زبونمونه
بگذار فکر کنیم این زبون هم مشترک نیست یعنی از بغل دستی نمیشه به فارسی پرسید آقا ساعت چنده؟
یه پیشنهاد میتونه این باشه که
اگه شد بریم جایی که همه باز هم غریبه اند اما گرفته و چرک نیستند و دود استنشاق نمی کنند
No comments:
Post a Comment