20110704

1262

در یک عصر تابستان تهرانی ( گرم و دودآلود) در تنها کافه ای که در تهران به نظرم آنقدر راحت است که بتواند کافه تلقی شود با دو دوست همصحبت بودم
یکی شان را احتمالا پانزده سالی بود ندیده بودم! همانی بود که تو ذهنم مانده بود از نوجوانی؛ من هم برای او همان چیزایی بودم که خودم از نوجوانی ام واضح به یاد می آورم و آن یکی فقط فکر کنم کمی سبیلش نامرتب تر از شب عید بود
بهانه ی این دیدار که شاید قرار بود یک همفکری باشد خیلی اتفاقی پیش آمد و پیش از امروز هم تقریبا منتفی شد
از هر دری حرف زدیم
از
شیطنت های کودکی ها که خیلی هاش را من باهاشان شریک نبودم شاید چون آن موقع خیلی بیشتر از امروز دنیای خودم را داشتم
تا
تصمیم های حکومتی برای اداره ی مملکت که همیشه وقتی ایرانی گری مان گل میکند بی امان اتخاذ میشوند...از همین تصمیم ها هر روز سر نهار با رفقا هزار تا میگیریم
هزار تا حرف هم راجع به خودمان هر کدام داشتیم که اونم خیلی شاید مهم نباشه
بالاخره سال ها گذشته و خوب سنگ هم کلی تجربه میتونه داشته باشه از لگد هایی که خورده، فرسایشش تو تماس با سنگ های دیگه، هدف هایی که محکم خورده بهشون و ملات هایی که قاطیشون شده بعد با پتک تخریب شده شاید هم دست و پاهایی که کف رودخونه ها زده...حتی شاید بشه از تجربه هاش توی بیل لودر یا سواری پشت کمپرسی هم بگه...ماها که "آدمی زاد" یم
اینا واقعا اونقدر مهم نبودن
فقط وقتی ارزش نوشتن پیدا کردن که فکر کردم

اینکه همه ی ما با تنوع بی حد و حصر آرا و افکار، بر آشفتگی و پریشانی بی حد و بی سابقه ی جامعه امروز ایران اتفاق نظر داریم، نشانه ی خوبی نیست
اینکه هر کدوم جدا از غرغر های شهروندی به جان حکمرانان نوعی، هزار تا دلیل قاطع داریم که  مردم به سختی روزگار میگذرونن و هر چی کردیم آوار شده داره آروم آروم به سر خودمون میریزه نگران کننده تر از اونه که بشه فراموشش کرد


No comments:

Post a Comment