20110821

تجربه ی [من از] تهران

شهر به خانه بر میگردد، خیابان طالقانی، زمستان هشتادونه

تمام سال های مدرسه در جواب پرسش"بچه ی کجایی؟" بدون فکر می گفتم: " مال این جا نیستیم. پدر و مادرم سال ها پیش برای کار این جا آمده و ماندگار شده اند."
 مطمین بودم که من این جایی نیستم. بیشتر برای دید و بازدید و گاهی کار می امدیم تهران. محله ی قدیم پدر و مادرم را محله ی خودم می دانستم و با منوچ – دیوانه ی محل – که آن روز جای پدرم بود! و ته بن بست کنار خانه ی مامان بزرگ با مادرش زندگی می کرد؛ احساس آشنایی می کردم.آن روزها از جوی-جوب- صدای پیت حلبی می آمد.
خیلی ناگهانی و لابد شبیه خیلی ها من هم " دانشگاه قبول شدم"؛ ناگهان تهرانی – و به خیال خودم تهرانی تر- شدم. در این دوازده سال هر شب در رویا برنامه ای می چینم یا احتمالاتی را بررسی می کنم که اگر در میان مدت محقق شوند من دیگر در تهران نیستم؛ یا صبح ها در ساحل خزر در دوقدمی خانه ام میدوم یا یک فنجان قهوه مثلا در برلین؟زوریخ؟پاریس؟در فلان کافه ی سر راهم می خورم.می دانم که این را تمام آن هایی که روزی به این شهر آمده اند و هنوز گهگاه به راه رفته و پشت سر می نگرند، بارها تجربه کرده اند.با این که امروز هیچ کس را در شهر کودکی هایم ندارم اما از صدقه ی سر مصایب تهران آن را آشنا تر از همیشه می بینم.
گاهی آرزو میکنم کاش یک شهرستانی درست  و حسابی بودم. در کودکی و نوجوانی معمولا بابا در خانه ناهار می خورد و بعداز ظهر می خوابید. گاهی که برای کار به شهرستانی می روم هنوز هم دوستم ظهرها مثل همه در خانه اش ناهار می خورد و گهگاه بعداز ظهر می خوابد.
من در تهران زیسته ام، جوانی ام را گذرانده ام، کار کرده ام، عاشق شده ام، کار و باری ساخته ام و بالیده ام اما هیچ جا محله ی من و هیچ کس همسایه ی من نیست. مسیری که سال ها هر روز طی کرده ام هر بار برایم ناآشناست. تهرانِ من هر روز صبح، آمیخته ای تازه است که باید سپری و گاهی هم  شاید ذره ای کشف شود و فردا باز غریبه ای ناشناس است. آنقدر گنگ و غریبه که حتی چیزی که ماه هاست بدان مشغولم و برایم کار تلقی می شود فرسنگ ها از آنچه در تهران میگذرد فاصله دارد.*

*مدتی بود به بهانه ی تورق ِ شماره ی تجربه ی تهران ِ مجله ی حرفه هنرمند میخواستم حرفی از این شهر بزنم....
آن چه ما می نویسیم برای اینکه مستند باشد و قابل ارجاع نیاز به اسبابی دارد که نه تنها در یادداشت های  آن شماره از آن مجله به ندرت دیدم که وقتی بی داشتن شان شروع به نوشتن کردم باز هم خاطره ای شخصی شد که به بهانه ثبت شدن در وبلاگ شخصی ام و نه در یک نشریه ی معتبر، بخشی از آن را  این جا منتشر کردم.
تجربه ی تهران به جای دیوان تحربه های شخصی عده ای از تهران می توانست بازشناسی جدی تری از تهران بر پایه ی تجربیات اشخاص باشد.

3 comments:

حسام دات کام said...

خاطره‌ات شخصی‌، اما برای من هم آشناست! هم در سرگذشت (من البته بعد از دانشگاه، نیمه تهرانی و بعد تهرانی شدم!) و هم در این احساسی که به تهران داری. کسان بسیار دیگری هم می‌شناسم که سرگذشت و حس مشابه دارند.
اما شهر کودکی من اصفهان است که در کلان‌شهری و معضلاتش این روزها دست کمی از تهران ندارد! باز تو ساحل خزر را داری که البته آن هم از آلودگی با هوای تهران خواهرخوانده است!
راستی! یک جایی در این تهران بود؛ «شهرآرا» من در همان یکی دو سال، کمی حس تعلق و علاقه بهش پیدا کردم. از معدود جاهای تهران است که می‌توان «محله» گفتش.‫

Mehdi said...

دوست داشتم. من هم حس مشابه دارم، سرگذشت نسبتا مشابه. شهر من کرج بود. شهری که برای هیچ کس نیست. شهری که هویتش خیلی زود گم شد و آدم هایش هم شهرشان را گم کردند. شهری که آماج رشد دری بری شد. ولی ما محله داشتیم. در محله مان بازی می کردیم. مسجد داشتیم، باغ داشتیم، می پردیدم توی باغ میوه می خوردیم، زمین خاکی داشتیم و کلی دوست و هم سال که پایه بودند. پدرم ظهرها می آمد خانه و ناهار می خوردیم، چرت نیم ساعته می زد و می رفت سر کار. من از شهرم چیز زیادی نمی دانستم. محله را می شناختم. شهر چیزی نداشت که تو را گرفتار کند. من هم به تهران آمدم، دانشجو شدم، اول انقلاب را شناختم، بعد ولی عصر را، بعد فاطمی و یوسف آباد را و کم کم ونک و تجریش و پارک شهر را. تهران را دوست دارم ولی من هم به آن تعلق ندارم. وقتی خوب نگاه می کنم می بینم از اینجا به آنجا شدنم، بند تعلق را در من بریده و این خیلی احمقانه است. من حتی به خانه خودم تعلق ندارم. آپارتمانی که اجاره است و موقتی. همه چیزم موقت شده. اینقدر موقت که مرگ همینجا توی کوله پشتیم است. مرگی که پایانی است برای همه غربت هایمان.

کامران said...

همین شما داهاتیا اومدین تهران و به گند کشیدین دیگه , برین شهرستانتون با همون مرغ و خروساتون خوش باشین

Post a Comment