20111125

زندگی به سبک انباری


خیلی سال است که اسیر انباری ام. گاهی فکر می کنم یکی از بدبختی های جامعه بشری وجود انباری است. چیز هایی که دیگر نیازی به آنها نیست چرا باید جایی نگهداری شوند؟ چیز هایی که هنوز گاهی مورد نیاز هستند را دور و بر خودمان هم می توانیم جای دهیم....شاهد مدعی هم این است که ما اشیا مختلف بی ربط را روی هم می چینیم و باز هم می چینیم و می چینیم...گه گاهی هم یک تکه ای را از همان دم در روی بقیه پرتاب می کنیم ...فقط چند قلم اساسی مثل گونی برنج یا آلات و ادوات کوه نوردی است که این جلوها دم دست هستند.گاهی بند کوله پشتی ای که لای بقیه چیزها گیر کرده یک صبح جمعه ی بارانی که می خواهی بری کوه مصیبت ساز می شود...تو کوله را فقط خواستی بیرون بکشی اما همه چیز با همان بند لعنتی ناگهان بر سرت می ریزد.....بسیار پیش امده که رفته ای انبار تکانی کنی اما در چند دقیقه ی اول اسیر مثلا یک تقویم پاره پاره ی پانزده سال پیش شده ای. می خوانی و می خوانی تا وقت می گذرد....واقعا چندین سال پیاپی است که هر ماه و هر فصل در فهرست کارهای ضروری مرتب کردن و پالایش انبار را هم قید می کنم....شب های زیادی کابوس می بینم که انبار بر سرم اوار شده است.....من با پشتی های زیبا و بانمک و دست نخورده ای که روزی بر انها تکیه زده و بهترین کتاب ها را خوانده ام و فیلم ها دیده ام امروز چه کنم؟ این کتاب های کهنه را چه باید کرد؟ مصیبت اصلی انبار داری مربوط به کارتن های اسباب زندگی است...شاید اگر خانه بدوش نبودم این یک قلم را راحت تر معدوم می کردم...گرچه میبینم  بسیارند مردمی که بعد از یک عمر زندگی در یک خانه زیسته اند و کوهی از این کارتن های خالی در انبار دارند.انبار یک آقای میانسالی را به کمک پسرش شاید ده سال پیش می رُفتیم...واقعا به ظاهرش نمی خورد که سی سال پیش شراب فلان تبریز می خورده و برای هفته و ماه ها سیگار های عجیب و غریب انبار می کرده...آخر اصلا او سیگار نمی کشید آن روز که ما دیدیمش.....
با این انبار پراز خاطره چه باید کرد که هوایش هوای پریشانی است....دور خودت بین آن خرت و پرت ها با مصیبت جابجا می شوی و گاه لبخند می زنی و گاه بغض می کنی....شاید عده ای گاهی اشک هم ریخته باشند. آقای عزیزی که سال هاست از میان ما رفته چند سال (دو سه سال شاید) آخر عمرش را صبح و شب بین همین خاطرات سپری می کرد...میز کارش را همان وسط سوار کرده بود... عجیب بوی کهنگی گاه دل نشین می شود.....
تمام اش را دور باید ریخت چون اگه شانس بیاوری یه دهه ی دیگر دوباره یک دانه(انباری پُر) بهترش را دست و پا کرده ای....می خواهم پا فراتر بگذارم...بسیاری از چیزهایی که دورمان چیده ایم و حتی ابزار کارمان هستند هم لیاقت شان به ترتیب انباری و سپس نابودی است...هر آن چه پا بندت می کند هر چه باید مدام مراقبش باشی، هر چیز که گرفتارش می شوی هم جزو این رده بندی است.....من امروز مطمین هستم که تا انباری را از زندگی مان حذف نکنیم نه بزرگ نه مرد نه موفق نه پیشرو و نه ثابت قدم می شویم. امروز صبح من هم باز ناامیدانه در انباری گذشت.


4 comments:

Mehdi said...

انباری جایی است که ما خاطره هایمان را در آن جمع می کنیم، چون جرات نداریم از خاطره هایمان دل بکنیم. حتی با اینکه بدانم کار خوبی نیست باز هم ترجیح می دهم برخی از این خرت و پرت ها را دور خودم نگه دارم. حتی اگر سالی بگذرد و به آن سر نزنم.
ولی وقتی مهاجر باشی، دیگر چیزی نمی توانی با خودت ببری. یک چمدان یا دو، نهایت زندگی ات می شود. شیپور سفر را که زده بودند، من داشتم دفتر های کهنه و کتاب هایم را، کلی خنزر وپنزری که هر جا رفته بودم یادگار داشتم را، اسباب بازی دوران کودکی را، همه را پشت سر جا گذاشتم. ولی دلگیرشان بودم. خیلی دلگیرشان بودم. با این انبار پر از خاطره که هوایش هوای پریشانی است هیچ کار نمی توان کرد. من از آن عده هستم که گاهی اشکی هم ریختم. کهنگی دوای درد دلتنگی های ماست رفیق. انبار خانه ات را بیرون می ریزی، انبار دلت را چه می کنی؟

AmirAli Amirakbari said...

آن را هم روزی بیرون می ریزم

مهدي said...

و فقط انباري خانه نيست...
از آن بد تر هارد ديسك كامپيوتر قديمي است كه مدتهاست گوشه ي اتاق افتاده و به سبب ورود لپتاپ ديگر كسي سراغش نميرود...
امروزه ديگر بسياري از خاطرات ما ديجيتالند و هارد هاي كامپيوتر هايمان انباري خاطراتمان مي شوند...

و در آخر ياد آن شراب فلان تبريز بخير...ء

AmirAli Amirakbari said...

انباری دل را گفتم...انباری دل را هم با انباری خانه با همه ی هارد دیسک های قدیمی با همه ی مزخرفات داخلش دور می ریزیم...به زودی

Post a Comment