20080526
20080524
دردسر همیشگی
آرزو دارم روزی را که دیگر به تلخی و کنایه گونه گی نیازی نداشته باشم
روزی را که بتوانم با همه در عین بی نیازی مهربان باشم
چون چنان روزی نمی رسد پس من از تلخی روزگار می گذرانم
خیلی دردناک شد اما منظورم این بود که
یا باید دنیایم را عوض کنم
یا باور بنیادین آدم های بهتر را پنهان کنم
روزی را که بتوانم با همه در عین بی نیازی مهربان باشم
چون چنان روزی نمی رسد پس من از تلخی روزگار می گذرانم
خیلی دردناک شد اما منظورم این بود که
یا باید دنیایم را عوض کنم
یا باور بنیادین آدم های بهتر را پنهان کنم
20080518
20080517
20080512
من فهمیدم
گرچه ما بی خبر بودیم اما؛
نو زاده ای را که هر روز پیر شود ،
فردایی نیست.
و این رسم مملکت داری است.
نو زاده ای را که هر روز پیر شود ،
فردایی نیست.
و این رسم مملکت داری است.
20080504
توهم
مدتی است که وقتی تماس می گیرم بابا خانه نیست. امشب که تماس بگیرم حتما باهاشون صحبت میکنم.آخر هفته ها باید کار دفتر رو کم کنم و برم خونه.بابا مدتیه میگه شاید با هم بیایم مهرود رو دوباره راه بیاندازیم و فکرشون اینه که بیان این جا ... من نمی دونم که چه کار می تونم بکنم یا باید چه کار کنم. ترم دیگه که درس ام تموم شه بهش فکر می کنم. خیلی جالبه که همه این ها واقعیت داره ولی داستان پنج سال پیشه که این اواخر هر شب در خواب از ذهنم میگذره. توهم اش الان هم تو دفتر تمام سرم رو گرفته! بابا اون جا راحت خوابیده و من خواب می بینم که چرا کم میبینمش. آخه خیلی دوستش دارم.
آخر توهمه!
آخر توهمه!
Subscribe to:
Posts (Atom)