20080504

توهم

مدتی است که وقتی تماس می گیرم بابا خانه نیست. امشب که تماس بگیرم حتما باهاشون صحبت میکنم.آخر هفته ها باید کار دفتر رو کم کنم و برم خونه.بابا مدتیه میگه شاید با هم بیایم مهرود رو دوباره راه بیاندازیم و فکرشون اینه که بیان این جا ... من نمی دونم که چه کار می تونم بکنم یا باید چه کار کنم. ترم دیگه که درس ام تموم شه بهش فکر می کنم. خیلی جالبه که همه این ها واقعیت داره ولی داستان پنج سال پیشه که این اواخر هر شب در خواب از ذهنم میگذره. توهم اش الان هم تو دفتر تمام سرم رو گرفته! بابا اون جا راحت خوابیده و من خواب می بینم که چرا کم میبینمش. آخه خیلی دوستش دارم.
آخر توهمه!

No comments:

Post a Comment